داستان سکوت شب قسمت ششم
داستان سکوت شب قسمت ششم
قسمت قبل: لیلا بهدلیل مرگ همسرش دچار سردرگمی شد و مرور خاطرات، مشکلاتی برایش بهوجود آورد و در این میان، زندگی خواهرش، افسون هم دچار دگرگونی شد و اتفاقات جدیدی افتاد… .
صدای بوق تریلی باعث شد از خوابی یا بهتر بگویم کابوسی که دیده بودم بیدار شوم. بعد از گذشت چندروز با کمک افسون حالم بهتر شد و تصمیم گرفتم به خودم زمان بدهم تا به روال عادی زندگیام برگردم. برای همین سعی کردم گذشته و زندگی قبلی را فراموش کنم. صبح سرساعت طبق معمول بیمارستان بودم. لباسهایم را عوض کردم تا مشغول کارشوم. نیلوفرهمکارم شاد و شنگول با گوشی مشغول صحبتکردن بود. لحن جالبی داشت؛ بهطوری که توجهم را جلب کرد:
توام که مارکوپولویی، خب بمون خونه دیگه.
با شنیدن این جمله غشغش خندیدم و نیلوفر فهمید که جملهاش را شنیدهام. بلافاصله گفت:
لیلا اینجا، لیلا اونجا، لیلا همه جا.
تماسش را تمام کرد و به سمتم آمد وگفت:
خیلی کلکی، گوشاتم تیزه تیز.
من که هلاک حرفزدنش بودم لپش را گرفتم وگفتم: عزیزدلمی فدات بشم من.
در همین حین متوجه شدیم آقای نصر در ورودی سالن است و با نگاه زیرچشمی همه چیز و همه کس را زیرنظر دارد. از حضورش شوکه شده بودم و درست نبود سالن را ترک کنم. فقط به نیلوفر علامت دادم که ساکت باشد؛ مثل بچههای دبستانی که از صدای پای معلمشان وحشت کردهاند و جرات نفسکشیدن ندارند. آقای نصر مقابل من و نیلوفر ایستاد وگفت:
مگه اینجا شانزه لیزس که دارین آهسته قدم میزنین؟
من و نیلوفر زبانمان توان حرکت نداشت و قفل شده بود. آقای نصر هم ماشاءالله پشت سرهم میگفت:
چرا جواب نمیدین؟ خانم بصیرنیا قرار بود دیگه تکرار نشه. یادتون هست؟
ما همچنان سکوت کرده بودیم که با فریاد آقای نصر هر کدام بهسمتی رفتیم. روز پرکاری بود و تا بعدازظهر درگیر بودم. بعضی روزها خیلی کلافه و خسته میشوم. کاش مجبور نبودم به بیمارستان بیایم؛ اما زندگی مرصاد را چه کسی تامین میکرد؟ هزینههای خودم هم بود. بابا هم چندبار گفت که پیششون زندگی کنم؛ اما من از سربارشدن اصلا خوشم نمیآید؛پس تصمیم گرفتم جداباشم؛ اما فشارهای بدی را تحمل میکردم. زنگ گوشی باعث شد از این فکرها جدا بشوم. صدای عباس لرزش داشت و کلمات بریدهبریده بود:
افسون؟ بیاین. افسون؟
قلبم ازجا کنده شد و با فریاد گفتم:
– افسون چی؟
_ نمیدونم بیهوش شده.
_ بیهوش؟
_ آره.
و بوقهای ممتد در گوشم پیچید: الو، عباس…
انگار وجود خارجی نداشتم. لباسهایم را عوض کردم و بدون معطلی به پارکینگ رفتم و خوشبختانه شانس آوردم. ماشین با اولین استارت روشن شد. بیدرنگ به سمت خانه عباس رفتم. فکر افسون داشت عصبیام میکرد. یعنی چی شده؟ عباس هم که هیچوقت درست حرف نمیزد: همیشه گنگ و مبهم. کاش بابا اجازه میداد این دو سر خانه و زندگی خودشان میرفتند. هرروز درخواست جدید. عباس را با سفیرکبیرخمسه درلمسه اشتباه گرفته بودند. بعضی وقتها بزرگترها اصلا حواسشان به جوانها نیست. فقط میخواهند محکمکاری کنند، اماهرچیزی حد ومرزی دارد. خدایا خودت رحم کن. نگرانی و دلواپسی امانم را بریده بود. زودتر باید میرسیدم؛ بههمین دلیل پایم را تا آخر روی گاز گذاشته بودم.آمبولانس آمده بود. دواندوان رفتم داخل سالن. افسون روی برانکارد خوابید بود و بینیاش پرخون بود. منقلب شدم و صدایش کردم:
_ افسون ؟ افسون؟ چی شده؟
_ انشاءالله چیزی نیس. بیاین بیمارستان معلوم میشه…
با دیدن خون روی صورتش بههم ریختم. عقل از سرم پریده بود. بهسمت عباس رفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم:
بیوجدان به چه اجازه ای دست بلندکردی؟
عباس که ماتومبهوت نگاهم میکرد سربهزیر و پریشان گفت:
_ دستم بشکنه اگه زده باشم توی صورتش.
_ پس چی شده؟
_ با پدرتون تماس گرفت تا احوالپرسی کنه. پدرتون گفته بودن که بعداز برگشتشون از سفر طلاق افسون رو میگیرن.
_ واسه چی؟
_ باید سهدانگ از خونه بابام رو سند بزنم به نام افسون و سندش رو به پدرتون بدم.
از حرفای عباس شوکه شده بودم و نمیدونستم چه جوابی بدم: – فعلا بیا بریم بیمارستان.
خدا را شکر افسون بهخاطر فشار عصبی خوندماغ شده و بیهوش شده بود و خطری تهدیدش نمیکرد. چه عصر تلخی بود. نیازی به همراه نداشت و در بخش مراقبتهای ویژه بود. عباس گفت:
تازمانی که افسون مرخص بشه اینجا میمونم.
با کلی اصرار از من خواست به خانه برگردم. ماشین لعنتی بازیاش گرفته بود و روشن نمیشد. آژانس هم ماشین نداشت. نمیدانستم چهکارکنم؟
به مخاطبهای گوشیام نگاه کردم تا ببینم به چه کسی زنگ بزنم تا بهدنبالم بیاید. اسمها را بالاوپایین کردم. روی اسم وحیدنسب دکمه قفل شد: نه بالا میرفت و نه پایین میآمد. شانس من هم بیسته بیسته. چارهای نداشتم. تماس گرفتم. انگار پشت خط ایستاده بود:
_ سلام خانم بصیرنیا. خوبین؟
_ ممنون. شرمنده مزاحم شما شدم.
_ مراحمین. این چه حرفیه.
_ ماشینم خراب شده و آژانس هم ماشین نداشت. میشه بیاین به ماشین نگاه کنین و ببینین چه مشکلی داره؟ بازم شرمندم.
_ اختیار دارین. این حرفا رو نزنین. بگین کدوم خیابون هستین، میرسم خدمتتون.
مکالمهام سریع تمام شد و منتظر شدم تا برسه. خیلی طول نکشید و بهسرعت رسید. بهجای ماشین سوار جت شده و پرواز کرده بود. در طول مسیر از زندگی شخصیاش گفت. زن و دخترش را در تصادف ازدست داده بود و تنها زندگی میکرد. تنها یک خالۀ پیر داشت که در طالقان زندگی میکرد. چه زندگی پردردی… با شنیدن سرگذشتش فهمیدم زندگیام آنقدرها هم سیاه نیست.آرامش عجیبی داشت. صدایش آرام و نگاهش باحیا بود؛ طوری که در چشمانم زل نمیزد و من نگاهم را از او میدزدیدم. گفت:
_ ببخشین خیلی پرحرفی کردم. اصلا نمیدونم چرا درددلم رو به شما گفتم؟
و بلند خندید و من هم خندیدم و گفتم:
_ خیلی وقتا آدم نمیدونه چرا بعضی حرفا رو میگه.
_ درست میگین؛مثل الان من.
حرف دلم را بلند گفتم:
وای فراموش کردم به مرصاد زنگ بزنم.
درحالیکه کیفم را زیرورو میکردم و دنبال گوشیام میگشتم، گفتم:
شوهر ندارم. طلاق گرفتم. الان هم نگران پسرم شدم.
نیلوفر که خوشبختانه در هرحالتی گوشیاش کنارش است، سریع گوشی را برداشت و گفت:
_ بهبه لیلاخانم، چه عجب یاد ما کردین.
_ وقت شوخی نیس، مرصاد حالش خوبه؟
_سلامته. در کنار من مگه به کسی بد میگذره. به خاله نیلوفر عادت کرده.
کلمه خاله را جالب گفت و باعث شد خندهام بگیرد
_ بمیری که در هرحالتی شادی. گوشی رو بهش بده.
_ چشم، اطاعت.
صدای کودکانهاش در قلبم طنینانداز شد.
_ سلام مامان.
_ سلام پسر قشنگم. خوبی؟
_ بله.
_ فردا صبح خاله میاردت بیمارستان تا با هم بریم خونه، باشه؟
_ باشه مامان. خداحافظ.
_ خداحافظ… .
بعد از پایان گفتوگویم گفتم حتما از من سوال میکند؛ اما چیزی نگفت. مسیر شلوغ نبود و زود رسیدم. پیاده شدم. آقای وحیدنسب هم پیاده شد:
_ خیلی ممنون جناب وحیدنسب.
_ خواهش میکنم. فردا ماشینتون رو میارم.
باگفتن این حرفش یادم افتاد که سوئیچ را به او ندادهام.
_ ببخشین فراموش کرده بودم، سوئیچ رو بگیرین.
_ ممنون، میخواستم موضوعی رو بگم. راستش…
_ چیزی شده؟
_ فراموشش کنین. شبتون خوش.
_ شببخیر… .
پایان قسمت ششم