داستان سکوت شب قسمت هشتم(پایانی)
سکوت شب قسمت آخر
ساعت هشت شب بود که تلفنم زنگ خورد:
_ بفرمائید؟
_ سلام خانم بصیرنیا؟
_ بله، خودم هستم. شما؟
_ سرگرد حسینیام از اداره آگاهی. لازمه تشریف بیارین سوالاتی هست که باید جواب بدین، درمورد جناب صدرا وحیدنسب.
_ چشم.
_ خداحافظ.
_ خداحافظ.
اداره آگاهی، وحیدنسب؟ من؟ این چه بازیه؟ بدون معطلی آماده رفتن شدم. قلبم ازجایش کنده میشد و توی دلم رخت میشستند. حواسم به رانندگیام نبود و چندبار نزدیک بود تصادف کنم. بالاخره بعداز خلاصشدن از ترافیک تهران به کلانتری رسیدم. همراه سرباز بهسمت اتاق افسرنگهبان رفتم. باید صبر میکردم تا جلسهشان تمام شود. فکرهای گوناگون به ذهنم هجوم آورده بود و دستبردار نبود. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. نگاهکردن به اطراف هم آزارم میداد. صدای دادوفریاد، دستبند و پابند؛ برای همین ترجیح دادم هیچچیز را نبینم. شاید اندکی ناآرامیهایم دور شوند. صدایی دورگه را شنیدم:
_ خانم؟
با هراس چشمانم را بازکردم و به روبهرویم نگاه کردم. باتعجب پرسیدم:
_ بامن بودید؟
_ بله، نوبت شماس. بفرمائید داخل.
با این حرفش دلم پایین ریخت. پایم توان حرکت نداشت. روحم مفلوک و سرگردان شده بود. تعادل نداشتم.
مردی میانسال جدی وارد شد و به نشانه احترام بلند شدم. گفت:
بفرمایید، خواهش میکنم.
با سکوت نگاهش کردم. متوجه شد که نگران وکلافه شدهام.
_ حتما هزارتا فکرکردین که چرا خواسته شده بیایین اینجا. بهتون میگم.
من همچنان گیج و سردرگم بودم. باصراحت گفتم:
_ببخشید حال عمومیام مساعد نیست.میشه بگید چی شده؟
_ شب شعر خوش گذشت خانم بصیرنیا؟
_ چی؟ متوجه نشدم؟
_ منظورم مراسم چندشب پیش هستش. بهتره این مقدمهچینیها تموم بشه. اصل موضوع اینه که…
در چشمانم زل زد و سکوت اختیارکرد. خجالت میکشیدم نگاهش کنم. تلفنش زنگ خورد و گفت:
_ بگید بیایند داخل.
اصلا باورم نمیشد. شوکه شده بودم. اوهم سرجایش میخکوب شده بود. سرهنگ گفت:
_ بیاین داخل.اینطوری درستش نیست.
_ چشم.
خانم بصیرنیا اصل موضوعی که میخواستم بگم برای گفتنش لازم بود این آقا هم حضورداشته باشند.
_ میشه لطف کنید بگید چه خبره؟ گیج شدم.
_ بله، میگم. آقای وحیدنسب از کارمندهای وظیفهشناس و متعهد نیروی انتظامیاند و مثل پسر من هستند. مدتیه که اصلا هوش و حواسشون سرجاش نیست و من جریان رو فهمیدم و تصمیم گرفتم هوش و حواسش رو برگردونم. خانم بصیرنیا مقدمهچینیام خوب نیست. عادت کردم حرفم رو بزنم بدون اما و اگر. میخواستم با پدرتون صحبت کنم.
_ پدرم؟
_ بله.آخه کلانتری جای مناسبی برای خواستگاری نیست.
_ خواستگاری؟ آقای وحیدنسب اصلا ازتون انتظار نداشتم.
سرهنگ متوجه عصبانیتم شد.جلوی راهم را گرفت:
_ بهتون حق میدم عصبانی بشید؛ اما…
_ اما چی؟
سرهنگ سکوت کرد. به صدرا نگاه میکرد. قرمز شده بود. به سمت در رفتم؛ چون تحمل این فضا را نداشتم.
_ صبرکنید. دوستتون دارم. اجازه بدید با خانوادتون صحبت کنم.
زبانم بند آمده بود. نمیتوانستم حرفی بزنم. فقط گفتم:
_ خداحافظ.
صدای قدمهایش را پشت سرم شنیدم. برگشتم. احساس خشم و دلهره داشتم. دلم میخواست سیلی محکمی نثارش کنم. دستم را بالاآوردم.
_ بزنید. شاید اگر من هم جای شما بودم طرف مقابلم را میکشتم.
اما دستم را پایین آوردم و دویدم تا دورشوم؛ چون با ماندنم حتما دعوایی پیش میآمد. سوارماشین شدم و بلندبلندگریه کردم؛ اما چرایی اشکهایم برایم واضح نبود. ترس وحشتناکی را تجربه کردم. شاید این قطرات دلیل استرسی بود که پیش آمده بود؛ اما بازهم نمیدانستم.
باسرعت رانندگی میکردم. چندبار نزدیک بود تصادف کنم. تصمیم گرفتم به پارک بروم. نیاز به هوای آزاد داشتم. اصلا معلوم نبود که چه خبره؟ دلم ازجایش کنده میشد و بغضی تلخ راه گلویم را بسته بود. ترسی عمیق که سایهاش تمام زندگیام را تسخیرکرده بود و دلی که شاید هیچوقت دل نشود. تلفنم زنگ خورد. نیلوفر بود:
_ سلام لیلاخانم، چطوری؟
_ سلام. ممنون.
_ صدات که شبیه ننه مردههاست. چی شده؟
_ چی شده؟
_ چیزی نشده؟
_ حتما چیزی شده. منتظرم بیای سوئیت.
بدون اینکه جوابم را بشنود قطع کرد. کلا خجسته است. اگر نمیرفتم جنگ حیدری و نعمتی راه میافتاد. چندنفس عمیق کشیدم وسوارماشین شدم . درراه اتفاقات رامرورکردم ،قرارگرفتن صدراوحیدنسب سرراه من چه معنی داره؟ واقعامنودوست داره یادروغ وفریبه؟ نمیدونم چرادلم نمیتونست باورکنه دوست داشتن وعشق را،شایدچون باتمام وجودم حسام مروت رادوست داشتم وهزینه سنگینی روبابت علاقه ام دادم والان تیکه های دلم روتوی مشتم گرفتم تاخاکشیرنشه خردبمونه چندبارسعی کردم تیکه های شکسته روبچسبونم اماترک برداشت ترسیدم وقایمشون کردم تاکسی ترک هاش رونبینه .شاید صدرادوست داشتنش پاک باشه امالیلا نمیتونه باورکنه این حس چه حسیه که وقتی اسم صدراوحیدنسب رازمزمه می کنم ته ته دلم آروم میشه . ندایی توی قلبم میگه که دوستش دارم ،لیلادوستش داری؟ وای خدای من ……چه خبرشده ؟
دلم شکسته ام انگارگیرکرده وعقلم درسرکوب است وپای دلم رابه اجباردرمسیرانکارمی کشد.خودت کمکم کن .کاش می شد باکسی حرف می زدم درموردشرایطی که پیش اومده تاکمی ازاین دلواپسی هاجدامی شدم .چشمم به گل فروشی افتادعاشق گل نرگسم عطرش مستم میکنه چندشاخه گل نرگس آرامش دهنده میتونه باشه .ماشین روپارک کردم ورفتم. واردگل فروشی که شدم صدایی آشنادرگوشم پیچید امابدون توجه به صداگل های نرگس راتماشاکردم صدابازتکرارشد:
_ بفرستیدبه این آدرس
آدرس؟
این آدرس خونه ی منه .بایدجریان رومطلع شوم.
_ سلام
_ بفرماییدخانم ؟
_ آدرسی که به پیکتون دادید که گل بیاره آدرس منزل من هستش
_ منزل شما؟
_ بله فرستنده گل چه کسی هستش؟
_ الان بهتون میگم .
صدایی که برایم آشنابود بازتکرارشد:
_ گل رزهم بزارید
لبخندروی لبش خشک شد .وشاخه های گل ازدستش افتادوفقط نگاه می کرد.زانوهایم سست شده بودورفتم عقب ،پام به گلدان خورد وشکست .هول شده بودم به فروشنده گفتم :
_ آقاببخشید هزینه اش رومیدم شرمنده ،حواسم نبود.
_ ایرادی نداره خانم
نشستم وتکه های شکسته گلدان راجمع کردم ،اوهم کنارم نشست ومشغول برداشتن تکه هاشد ،گل های نرگس ریخته بود روی زمین .عقلم ازسرم پریدودلم قرارگرفت.
_ تقدیم به شما،سهم دستان شماگل های لطیف نرگسه نه تکه های گلدان ،تکه هارابدیدبه من.
کف دستش رابازکردوتکه هاراریختم دردستش .ازاطراف بی خبربودیم صدای دست هامارامتوجه کرد گل فروشی شلوغ شده بود وبه جای خریدن گل نگاه هابه سمت من وصدرابود.باهم ازگل فروشی اومدیم بیرون.
گفت:
_ سبدگل بابت عذرخواهی وکلانتری بود به خدادوستتون دارم وقصدم تشکیل خانواده هستش. اجازه بدید باپدرتون صحبت کنم .اجازه میدید؟
_ خواهش میکنم اما
_ اماچی؟اجازه میدید؟
_ تردیددارم لازمه فکرکنم.
برق عجیبی درچشمانش بود گفت:
_ باشه ایرادی نداره ،تشریف بیارید برسونمتون
_ متشکرم ماشین هست خداحافظ.
_ خداحافظ.
به خونه اومدم وخیلی درموردحرفاش فکرکردم امانمی تونستم باورکنم ،درموردش قضاوت نمی کنم خوب بودن وبدبودن آدماروفقط خدامیدونه ،امادرجهانی پرازناگفته هام وپس ازتجربه تلخ زندگی مشترکم باورکردن مردم برام دشوارشده سوالاتی ذهنم رومشغول کرده بود که جوابی واسش نداشتم :
واقعادوستم داره یادروغ میگه ؟
یعنی زندگی من هم شیرین میشه؟
زندگیم روالان همین شکلی دوستش دارم وجودمرصاد آرامش خاصی بهم میده واگه نبینمش دیوونه میشم .ازشرایطم راضی ام ومیخوام راهم روادامه بدم وخیلی وقته که همه چیزروسپردم به خدا.
درهمین فکرهابودم که گوشیم زنگ خورد آقای وحیدنسب بود:
__ سلام
_ سلام
_ شرمنده مزاحمتون شدم اگه پیش خودتون بگیدخیلی هولم راست میگید ،فکراتون کردید؟
_ بله
_ ممنون میشم نظرتون روبگید
_ ببینید من درموردزندگیم همه چیزروسپردم به خدا وزندگیم روهمین شکلی که هست دوستش دارم ودرموردازدواج تردیددارم واین تردید مربوط به شمانیست .
آرام وخونسردگفت:
_ بله متوجه شدم هرچی خدابخوادپیش میاد،امری ندارید
_ عرضی نیست خداحافظ
_ خداحافظ.
حضورووجودهرآدمی درزندگی عبرتی باخودش به همراه داره ،بعضی آدما تلخی وسردی وتاریکی به ارمغان میارندامابعضی دیگرسراسرشورونشاط باهمه این توصیفات زندگی جریان داره بایدادامه داد روبه جلورفت چون گذشته هادرگذشته وامیدوارم فرداهاسرشارازبهترین هاباشه . تصمیم گرفتم فقط به آینده خودم ومرصادفکرکنم احساس می کنم جانم ازعشق لبریزشده عشق به زندگی واین شروع دوباره رامدیون صدراوحیدنسب هستم.باعث شدکه درک کنم شرایط زندگی تغییرمی کند وناراحتی های گذشته رانبایدروی دوشم به این طرف واون طرف بکشم ،بایدبه زندگی لبخندزد……
پایان.