عاقبت دختری که به حرف پدرش گوش نکرد چه بود؟
عاقبت دختری که به حرف پدرش گوش نکرد چه بود؟
«اکثر شبها دوستان و رفقایش را برای مصرف مواد به منزل میآورد و بهخاطر اینکه من به کارهای او اعتراض نکنم، منرا هم مجبور به مصرف مواد کرد و به این ترتیب منرا معتاد کرد و خلاصه چیزی که شوهرم دوست داشت انجام شد و من هم شدم یکی مثل خودش، ناگزیر همکاسه و همپیالهاش شدم، با روزی یک دود و دو دود، شدم …».
روزی برای خودم کسی بودم
اعتیاد شدید، زن جوان را نحیف کرده بود و رنگ و حالی برایش نگذاشته بود، توان حرف زدن نداشت، به دیوار تکیه داده بود و بیقرار بودنش را به خوبی میتوانستی تشخیص دهی، مدام این طرف و آن طرف را نگاه میکرد، حین خرید مواد مخدر در یکی از محلههای شهر دستگیر شده بود و در انتظار این بود تا پروندهاش مورد بررسی قرار بگیرد و از او بازجویی شود؛ از ظاهرش پیدا بود که معتاد است، این پا و اون پا میکرد، انگار وقت مصرف موادش شده بود.
بیقرار بود و گفت: توان ایستادن ندارم، با راهنمایی من وارد اتاق مشاوره کلانتری شد، بعد از نشستن یک لیوان آب به دستش دادم و از گذشته و زندگیاش سوال کردم. خنده تلخی کرد و گفت: حال زار منرا میبینی، حتما فکر میکنی از چه خانواده درب و داغونی هستم. اما این طور نیست؛ من خانواده خوب و سرشناسی
دارم.
روزی برای خودم کسی بودم و هیچکس را قبول نداشتم، زیباترین صورت و شیکترین لباس برای من بود، ولی حالا حال و روزم شده اینکه به خاطر مواد قید همه چیزم را بزنم، ماجرا از آن روز آغاز شد که ده سال پیش که برای خرید لباس به یک بوتیک رفته بودم، آنجا با شایان آشنا شدم، من و او یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم، بعد از مدتی دوستی و ارتباط تلفنی، شایان با خانوادهاش به خواستگاریم آمد، پدرم بعد از انجام تحقیقات مخالفاتش را با ازدواج من با شایان اعلام کرد؛ اما من زیر بار نرفتم و هرچه میگفت این مرد به درد تو نمیخورد قبول نکردم و خلاصه با پافشاری من ازدواج من و شایان سر گرفت.
تازه فهمیدم که پدرم راست میگفت
چندماه پس از عروسی و تشکیل خانواده تازه فهمیدم که پدرم راست میگفت، چرا که شایان معتاد به مواد مخدر بود و من از این موضوع بیاطلاع بودم؛ اما دیگر خود کرده را تدبیر نبود و از طرفی نمیتوانستم به اشتباهم اعتراف کنم و به ناچار به زندگی با شایان ادامه دادم، وقتی مادرم از موضوع باخبر شد، هرچقدر به من گفت که از شوهرت جدا شو و این زندگی را رها کن، من گوشم بدهکار نبود که نبود و میگفتم من شایان را دوست دارم و حتی اگر معتاد هم باشد با او زندگی میکنم.
من هم شدم یکی مثل خودش
کارهای شایان به جایی کشید که اکثر شبها دوستان و رفقایش را برای مصرف مواد به منزل میآورد و به خاطر اینکه به کارهای او اعتراض نکنم، منرا هم مجبور به مصرف مواد کرد و به این ترتیب منرا معتاد کرد و خلاصه چیزی که شوهرم دوست داشت انجام شد و من هم شدم یکی مثل خودش، ناگزیر همکاسه و همپیالهاش شدم، با روزی یک دود و دو دود شدم این شخصیتی که حالا میبینی.
شایان که روزی عاشق سینهچاک من بود، دو سال بعد از اعتیادم منرا مثل یک دستمال کاغذی مچاله کرد و با گفتن این جمله که دیگر تو بهدرد من نمیخوری و نمیتوانی زندگیم را اداره کنی، طلاقم داد و منرا آواره کرد. به ناچار به منزل پدرم رفتم، بیچاره پدر و مادرم خیلی تلاش کردند که منرا ترک بدهند؛ ولی نتیجهای نداشت، چون دیگر اراده زندگی سالم و ترک مواد را نداشتم تا اینکه دیگر آنها هم از دست من خسته شدند و دیروز که برای تهیه مواد بیرون رفته بودم وقتی به منزل آمدم، راهم ندادند و از طرف آنها هم طرد شدم. دیگر جا و مکانی نداشتم. برای به دست آوردن و مصرف مواد به منزل یکی از دوستان شایان رفتم که همانجا ماموران آمدند و منرا به همراه او دستگیر کردند.
از زندگی من عبرت بگیرند
دلم میخواهد به دختران جوان که خام و ناپخته هستند بگویم از زندگی من عبرت بگیرند و در انتخاب همسرشان حتما دقت کنند و چشم و گوش بسته عمل نکنند و به خاطر عشق نامعلوم یک پسر رودرروی پدر و مادرشان نایستند و بدانند که آنها صلاح زندگیشان را بهتر از خودشان میدانند؛ ای کاش من هم اینقدر ناپخته عمل نمیکردم و زندگی، جوانی و زیباییم را پای مردی معتاد که بویی از وفاداری و احساس و عاطفه نبرده بود نمیگذاشتم؛ افسوس که خیلی دیر شده است افسوس که خود کرده را تدبیر نیست، افسوس.