یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
اندک نیستند پسران و دخترانی که 30، 40 سال پیش در این بیمارستان متولد شدند و شاید حالا فرزندان خودشان هم در این مرکز به دنیا میآیند. «عسگریه» بیمارستان تخصصی که برای همه اصفهانیها نام آشناست و اتفاقاً کمتر نارضایتی را میتوان از این مرکز درمانی دید و شنید.
صبح/ خارجی / مقابل اورژانس عسگریه
با اینکه اول صبح است، اما چک چک عرق از یک روز بسیارگرم خبر میدهد. شکر خدا فعلاً انگار خبری از آمبولانس و هجوم بیمار نیست. تاکسیهای ویژه خط عسگریه – شهدا هم ردیفی ایستادهاند و به قول معروف از بیمسافری هرکدام در سایه درخت و دیواری لم دادهاند. هرچند دقیقه یک بار عابری از کنار دیوار کاذب که گفته میشود آن طرفش محدوده پارکینگ بیمارستان است، رد شده و یک آن باعث خوشحالی رانندگان میشوند. درهمین آمد و شدها و به دنبال مسافر رفتنها یکی از رانندگان که میگوید از رانندگان قدیمی این خط است، بدش نمیآید گفت وگویی داشته باشد. اولش از مشکلات تاکسیداران میگوید و بعد با سادگی و خوش رویی به سوالات جواب میدهد: «مصطفی نیروام 6 ساله تو این خط کار میکونم، والا حدودی 3 سال و 6 ماهه قرارداد بستن برا ساختی این پارکینگ که الان حدوداً از یه ماه جلو عید کارشا شروع کردن» بعد دوباره از مشکلات شغلیشان میگوید و با یک یادآوری به ادامه صحبتهایش راجع به پارکینگ و بیمارستان میپردازد؛ کمی راحتتر میایستد، یک پا روی زمین و پای دیگر تکیه به حصار سبزرنگ پشت سرش، بدنش را کاملاً روی تاکسیش انداخته و ادامه میدهد:«عسگریه پارکینگ نداشت، بعدش بیمارستان اومد با مشارکتی شهرداری منطقه 10 شروع کرد اینجا رو بسازه». درهمین حین برای سوار کردن مسافر هم تلاش میکند.« آقا کوجا میخی بری؟ بیا بالا» وقتی اصرار مسافر را برای فهمیدن نرخ کرایه میبیند با زیرکی خاصی میگوید«حالا شوما برو مریضدا بیار با هم کنار مییم، دشتی اولی صبحس برو بیارشون» تا آمدن مسافر و بیمارش با همان لبخند اولیه میگوید« خداییش این بیمارستان هم برا مریضاش خبس و هم ما، اصش هرجا که کاری خیر باشدا برکت هست» درهمین حین همان مرد شهرستانی با زن ودو بچهاش از راه رسیده و سوار ماشین میشوند. آقا مصطفی نیرو هم در حالی که تشکر میکند و خیالش از درج شدن اسمش در روزنامه راحت میشود، خوشحال درب تاکسی زردرنگش را باز کرده بسم الله گفته، استارت زده و میرود.
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
صبح / داخلی/ سالن انتظار اورژانس و ختنه
اینجا پر است از مردان کوچولوی قنداق پیچ شده، حتی از صدای بعضی از این نوزدان میتوان تشخیص داد که یک پسربچه زیر پتو نخی فیتیله پیچ شده. شاید خیلیها عسگریه را به ختنهگاه و زایمان بیشتر بشناسند تا مرکزی برای درمان بسیاری از امراض دیگر. صف طولانی روبهروی اتاق ختنه دیدنی است، صدای جیغ و شیون نوزاد است که از اتاق آن طرف دیوار شیشهای به گوش میرسد. والدین جوان و البته عمه و خاله و مادربزرگ و پدربزرگها هم برای وقوع چنین لحظهای آمدهاند. زن جوان درحالی که کودکش را ساکت میکند میگوید« کاش پسرا ختنه کرده به دنیا میومدن؛ آخه زبون بستهها گناه دارن، ببین چه ضجری میکشنا». بعد بچه را محکمتر به سینهاش فشار میدهد و ادامه میدهد: «الهی بیمیرم که اینجوری جیغ میزنی» مادرزن جوان جلو آمده کودک را میگیرد و با خنده میگوید« خبه… نیمیخواد گریه کنی و پیشمرگش بشی، پس چی فکر کردی باید مرد بشن، اووووووو حالا کو تا گریه کونی براش» بعد با اشاره به همسر پسرش که آن طرف روی نیمکتها نشسته میگوید«وقتی دچار یه زن اینجوری شدند و نتونستن از دستش نفس بکشنا میباس براش خون گریه کونی حالا که بریدن … گریه ندارد». صدای گریه و جیغ نوزادان ختنه شده و نشده ریتم خاصی به فضا بخشیده.
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
دراین میان گریه قبل از تولد پسر بچههای 6، 7 ساله هم از یک طرف جالب و از یک طرف دلخراش است. پدرمیانسال به زور دست پسرک را کشیده و با قربان صدقه به نزدیک اتاق ختنه میبرد، گریه بقیه نوزادان در فریاد این پسربچه گم شده (طفلک از دردهای بعدیش خبر ندارد). مسئول ورودی اتاق ختنه هر چند دقیقه یک بار صدایش را در هوا رها کرده و اسم یکی دیگر از نوزادان را صدا می زند. بعضی از والدین خودشان به گونهای هول و ولا دارند که انگار بچهشان را به قتلگاه میبرند. مأمور اتاق با دیدن این مناظر با خنده میگوید« ناراحت نباشید عوضش درست و حسابی مرد میشن، چند سال دیگه که داماد میشن حضشونو میبرید، بیارینشون بیارین». خاله یکی از همین نوزادان هم که پشت درب اتاق ختنه منتظر تمام شدن کار بچه خواهرش است، درحالی که دانههای تسبیح را تند تند میچرخاند و ذکر میگوید به چند همراه دیگر میگوید« اینقد به خواهرم گفتم تا بچه کوچیکه ختنش کنید اینقد حرف گوش ندادن که حالا بچه 5 سالشه آوردنش اینجا، زبون بسته صبح تا حالا که فهمیده میخوان چکارش کنن خودشو هلاک کرده، آخه چرا تا بچه کوچیکه ختنش نمی کنن»…بخش ختنه از قسمتهای تلخ و شیرین دار بیمارستان عسگریه است؛ اما باید به قسمتهای دیگر هم رفت.
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
ظهر / داخلی/ درمانگاه عمومی
صدای جیغ و فریاد پسر بچه حدود 11 ساله سالن را پر کرده، مردی که به نظر میرسد دایی بچه است، جلو رفته آرام پس گردن پسرک زده، میخندد و میگوید«وخی خوددا جم کون، به آمپول زدیا وخی» پسربچه صدایش را بلندتر کرده سعی میکند با ماساژ درد آمپولش را کاهش دهد میگوید: جاش داره میسوزد، دایی جون چرا میزنی؟ خدارو خوش میاد با این قد و هیکلت یه بچه رو میزنی؟» بعد در حالی که مادر سعی میکند ساکتش کند، قوطی رانی را باز کرده به دستش میدهد. آرامتر که شد جوان درشت اندام به زور بغلش کرده و کفشهایش را روی شکمش گذاشته و از بخش بیرون میروند.
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
از انتهای سالن خدمه جوان که به نظر میرسد ماه هشتم حاملگی است با دقت تی پارچهای را روی زمین کشیده و با همان حالت ضربدری آرام آرام به جلو میآید. بعد از لحظاتی تی را در ظرف بزرگ آب کنار سالن زده و دوباره به کشیدن ادامه میدهد. به آخر راهرو که میرسد روی صندلی فلزی مینشیند ماسک را از جلوی دهانش بر میدارد و لحظاتی را به دسته جارو تکیه زده و برای دقایقی به فکر فرو میرود…
کنار اتاق معاینه قلب هم پیرزنی منتظر آمدن پسرش است. در همین فاصله شروع به صحبت از همه اتفاقات زندگیش میکند؛ از بیماری قلبیش گرفته تا کتکهایی که آن زمانها از آمیرزا شوهرش میخورده، با این حال خوش زبانیش خسته کننده نیست. عصای خوش نقش و نگارش را تکانکی داده و میگوید« چند وختس پشتی شونم میسوزد و زیرقلبمم تیر میکشد، تازه دیسکی کمرم دارم، خدا نیامرزدش از بس عصبانی که میشد با تسمه تو کمر و بارم میزد». بعد آهی کشیده و ادامه میدهد« ای ننه، گذشتهها گذشته، ایشالا شوماها خوشبخت بشید، برا چی اومدی، مریضی؟ اینجا دکتراش خیلی خبسا، پولم زیاد نیمیسونن». (گاهی حتی ساعتها حرف زدن با بعضی از سالخوردگان خسته کننده نیست؛ اما وقت هفت تا هفت تنگ است و باید برای بازدید به چند بخش دیگر رفت).
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
ظهر / داخلی/ زنان و زایمان
طبقه چهارم، بخش زنان و زایمان، از نظر تمیزی تفاوتی با قسمت VIP بیمارستان ندارد. پرستاران برای لحظاتی نفسی تازه کردهاند. آنها به خوبی برای بازدید از بخش و چند و چون هزینهها و بستری برای زایمان راهنماییت میکنند. درحین همین توضیحات است که همراه یکی از بیماران هم از راه میرسد، مکث کرده، روسریش را باز و بسته کرده و میگوید« ببخشید سرم مریضمون تموم شد، از این حباب کوچولوها تهشه، بستمش، بیاین درش بیارین». جالب است پرستار، نه میدانست خبرنگاری آنجاست و نه خبر داشت که همه رفتار و حرفهایشان ثبت و ضبط میشود؛ مودبانه و با لبخند چشمی گفت و برای درآوردن سرم به راه می افتد. آرامش حاکم بر بخش با صدای گریه چند نوزاد بر هم میخورد. خوشبختانه صحبت با چند همراه و بیمار نتیجهای جز رضایت از عملکرد خوب عسگریهایها نشان نمیدهد. یکی از بیماران که برای دومین زایمانش هم به این بیمارستان آمده میگوید« این بیمارستان الان خصوصیه، اما همینطور مثل قبل داره به صورت خیریه کار می کنه» به سختی از روی تخت پایین آمده لیوان کمپوت را از یخچال درآورده ادامه میدهد« خودم شکم اولم رو اینجا زایمان کردم خیلی خوب بود هزینشم خوب بود؛ برای همین دومیمم همینجا اومدم» بعد تعارفی زده و دانه دانه گیلاسها را در دهانش گذاشته و میگوید: اگه زائو دارید بیارید همین جا، خداییش همشون خیلی خوبن، مثه بیمارستان… نیست که مریضیم نداشته باشی اونجا هزار تا درد میگیری، اینجا دم و دقیقه میان تمیز می کنن، پرستاراش میان سرمیزنن، بداخلاقیم نمیکنن”.
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
عصر/ داخلی سالن انتظار زایمان
نوای روحبخش قرآن در سالن دایرهای شکل انتظار پذیرش و حسابداری پیچیده است. نیمکتهای فلزی یکی درمیان پر است از همراه بیمارانی که آن سوی دربهای شیشهای زیر تیغ جراحی و اتاقهای زایمانند. تسبیح و ذکر هم فضای معنوی سالن را دوچندان کرده. خیلیها برای اولین بار است که پدر میشوند. دل توی دلشان نیست و بیقرار شنیدن خبر تولد نوزادشان از این سوی سالن به آن سوی سالن میروند. مانیتور نصب شده به ستون مرمری وسط سالن هم ثانیه به ثانیه لیست انتظار بیماران در حسابداری را نشان میدهد. این طرف روی نیمکت دختر بچه سه سالهای هم با دقت به حرفهای مادربزرگ جوانش گوش میدهد و البته با شیطنتی خاص گلبرگهای روزهای سفیدرنگ را کنده و کف سالن میریزد. مادربزرگ درحالی که موهای بافته دخترک را نوازش میکند با خنده میگوید«عزیزم چیزیش نموندا، مگه نگفتی گلها رو میخوای برا داداشت ببری، الان دادشتو میارنا، قربونت بشم دیگه برگاشو نکن”…روپوش آبیهای بلند قامت شلوار سورمهای هم وجب به وجب بخشها راه میروند و با دقت آمد و شد همه را تحت نظر دارند (این همه تیزبینی و پرس و جو آدم را یاد فیلم بادیگارد میاندازد). از پشت دیوارهای شیشهای سالن منظره محوطه بیمارستان عسگریه جالب توجه است. شاید مراجعین و بیماران نشسته در کنار فضای سبز به نوبه خودشان حرفی برای گفتن داشته باشند.
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
عصر / خارجی/ محوطه بیمارستان
لوله سرم نصف نیمهاش را از زیر آستین فرم آبی رنگش رد کرده و کنارش روی نیمکت چوبی میگذارد. با لبخند نفس عمیقی کشیده و با اشاره به فضای سرسبز بیمارستان میگوید«خداییش این حیاط و ساختمان آدمو یاد سریالای ترکی میندازه، خیلی قشنگ ساختنش» بعد درحالی که دستی به موهای جو گندمیش میکشد میگوی« هم بیمارستنش خوبه هم دکتراش، فکرنکنم تو اصفهان همچین بیمارستانی باشه، ما که راضییم خداهم راضی باشه». کمی آن طرف تر صدای مشاجره بین زن و شوهری جوان توجه همه را به خود جلب کرده، بیچاره بچه که در بغل پدرش لنگ درهوا مانده است. زن در حالی که سعی میکند آبروداری کند تند تند دستمال را از کیفش درآورده وشروع به تمیزکاری شلوار همسرش میکند. کودک همچنان ونگ ونگ کنان نصفه نیمه درهوا معلق است. پدر«آخه پدر صلواتی حالا وقتی خرابکاری بود؟ الان که … بهمون بزرگ که بشی میخی باهامون چیکار کونی» بعد کودک را به مادرش داده و میرود تا بقیه تمیزکاری را در دستشویی داخل سالن انجام دهد. بعد از دقایقی نظافت و پمپلز پیچی کودک تمام میشود؛ درحالی که قربان صدقهاش میرود محکم در بغلش جا میدهد. خوردن شیر بعد از یک اجابت مزاج لذت بخش است. زن جوان همانطور که به نوزادش شیر میدهد، از رضایتشان نسبت به این بیمارستان صحبت میکند. اینکه 8 ماه پیش همین کودک را درعسگریه به دنیا آورده و با اینکه دفترچه بیمه نداشتهاند، اما هزینههایشان به صورت خیریهای حساب شده است. در همین حین شوهرش هم از راه رسیده و رشته کلام همسر را به دست میگیرد، درحالی که لپ قرمز بچه را میگیرد و خوش و بشی میکند میگوید: «خدا خیرشون بده، برا به دنیا اومدن این وورجک دفترچه و پول اونچنانی نداشتیم؛ اما وقتی بهشون گفتیم راهنماییمون کردن و خیریشون بهمون کمک کرد» پایش را روی پایش انداخته کیف عروسکی نوزاد را بغلش گرفته و ادامه میدهد«پاقدمش خوب بود بعدش رفتم سرکار و صاحب کارم بیمهام کرد». کودک به خواب رفت و بعد از جمع و جور شدن وسایل روی نیمکت رفتند که به نوبت درمانگاهشان برسند…خورشید هم کم کم میرود که برای یک طلوع دیگر استراحت کند. خوب است که حال درمان اصفهان با عسگریه ها خوبتر شود.
یک روز بی هیچ انگیزشی برای گزارش پا به بیمارستان عسگریه گذاشتیم
نویسنده : دریا وفایی