از زندگیت لذت ببر / غرق در افکار دورو نزدیک
از زندگیت لذت ببر / غرق در افکار دورو نزدیک
از زندگیت لذت ببر / غرق در افکار دورو نزدیک
چگونه می توان از زندگی در یک کافه شلوغ و پر سر و صدا لذن برد . این یک داستان است .تو یه کافه ی شلوغ نشسته بودم واونقدر غرق در افکار دور ونزدیکم بودم که قهوه ی تلخمو هم میزدم کسی دستشو گذاشت روی شونمو منو از افکار خودم بیرون کشید با اخم برگشتم به طرفش که دیدم یه نفر با یه لبخند قشنگ داره نگام میکنه به صندلی خالی رو به روم اشاره کرد و گفت
از زندگیت لذت ببر / غرق در افکار دورو نزدیک
:میتونم بشینم؟ با دست بهش تعارف کردم نشست و کوله پشتی عجیب و خوشگلش و گذاشت روی زمین بعد دستشو گذاشت زیر چونشو همین طوری زل زد بهم رفتاراش خیلی عجیب بود پیش خودم داشتم فکر میکردم نکنه دیوونه باشه بعد از فکر خودم خندم گرفت دستشو از زیر چونش برداشت و به فنجون توی دستم خیره شد و بدون این که من ازش بپرسم گفت اسمم زندگیه پیش خودم گفتم این دیگه چه اسم عجیبیه تا حالا نشنیده بودم کسی اسمش زندگی باشه ولی باهمه ی این ها حضورش کنارم پراز حس خوب بود بدون تعارف قهوه مو برداشت خورد و یه کاغذ بهم داد و رفت قبل رفتن دستامو گرفت حس کردم دریا تو دستامه بعد رفتنش دستم و بو کردم بوی گل های تو باغچه ی حیاط قدیمی خونه مادربزرگ و میداد کاغذی که بهم داده بود و باز کردم نوشته بود از زندگی لذت ببر نوشته بود تا میتونی زندگی کن نذار دلت پیر بشه. تازه فهمیدم این کسی که باهاش قهوه خوردم خود زندگی بود و من یک روز و در کنار زندگی در کافه ی قدیمی شهر زندگی کردم بدون این که خودم متوجه بشم به همین سادگی.
نویسنده :مائده فروشان