داستان زندگی من قسمت اول
در آینه خودم را برانداز کردم. خبری از خطوچینهای پیشانی نبود. محشر شده بودم. آدمی دیگر بودم. مهسا قبلی وجود نداشت؛ اما با ترکهای دلم چه کنم که هیچ عمل جراحی چارهساز نیست؟ بازهم افکار مزاحم پیدا شدند؛ فقط یک قهوه حالم را خوب سرحالم میکرد.
امشب عروسی دعوتم. باید آماده شوم تا دیر نرسم. مشکل اینجاست که نمیدانم چه بپوشم؟
تنها معضلی است که حلنشدنی است و خانمها همیشه با آن دستوپنجه نرم میکنند. در این فکرها بودم که گوشیام زنگ خورد:
-سلام.
-سلام.
-ممنون جناب دکتر. نوبتها تنظیم شد، امری نیست؟
-عرضی نیست.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
دکتر دندانپزشک به این بیحواسی نوبر است. همیشه فراموش میکند.
کارم را دوست دارم. خدا را شاکرم که این کار را پیدا کردم؛ وگرنه دیوانه شده بودم.
خودم از دکتر حواسپرتترم؛ در بالکن را باز گذاشتم و باد تمام عکسهای روی میز کنار بالکن را انداخت.
حیف، شیشۀ قابها شکست. دستم را روی عکس کشیدم. در هرحالتی زیباست. چشمان مشکی و براق مادرم با من حرف میزند و من فقط نگاه میکنم. حواسم نبود، دستم برید. خردهشیشههایی که مانده بود انگشتم را زخم کرد و خون روی تصویر چکید. چشمانم بارانی شده بود. بلندبلند گریه کردم. دلم برایشان خیلی تنگ شده است. مرهم این درد، اشک و آه شده است که البته چیزی را حل نمیکند. بیشتر اوقات خجالت میکشم کنار بالکن بیایم. خیلی وقت است که شرمسارم؛ اما پدرومادرم برنمیگردند. عذابوجدان لعنتی در هرنفس تکرار میشود. نگاهم به تقویم افتاد. امروز دوازدهم است. هرماه روز دوازدهم حال دلم دگرگون است و خاطرات چون فیلمی رژه میروند و زجرم میدهند. چه قدر دلم برایش تنگ شده است. چندبار پیش آمده که شمارهاش را گرفتهام؛ اما قطع کردهام. آخر چه بگویم؟
بغض راه گلویم را میبندد؛ یعنی الان چه کار میکند؟ حالش خوب است؟ چهرهاش تغییری نکرده است؟ این پرسشها در ذهنم خودنمایی میکنند؛ اما برایشان جوابی ندارم.
روزی که پدرومادرم فوت شدند تمام دنیا روی سرم خراب شد؛ چون علت مرگشان را میدانستم؛ اما نباید به کسی حرفی میزدم.
قاتلشان را میشناختم؛ اما سکوت کردم. بارها میخواستم با عمویم صحبت کنم؛ ولی نشد. مامانبزرگم هنوز بیتاب پدرم است. پسر خیلی خوبی داشت: مظلوم و سربهراه. اصلاً فریادزدن بلد نبود. همیشه آرام و شمرده صحبت میکرد. یادم هست بچه که بودم خانه پدربزرگم زندگی میکردیم. خیلی بازیگوش بودم. دمپایی پلاستیکیام را در ناودان انداختم و راهش را بستم. پدربزرگم عصبانی شد و به پدرم گفت:
-این دختره یا بلای آسمونی؟ کلافم کرد.
-چشم. درست میشه.
بابام دعوام نکرد و از آن روز میگفت:
-قربون بلای آسمونیم برم.
و همه میخندیدند، یادش بهخیر چه روزای خوبی بود. همه دورهم جمع میشدند و گرم و صمیمی بودند. بچهها هم به سروکله هم میزدند. من خواهروبرادری نداشتم و بیشتر با دخترعمههایم بازی میکردم و زمانی که آنها نبودند با مادرم سرگرم بودم. خانه پدربزرگم شلوغ بود؛ چون بزرگ فامیل بود و دوست داشت همه را دورهم جمع کند. خوشاخلاق و مردمدار بود. رفتم سراغ آلبوم عکسها. چهقدر مراسم عقدوعروسی قدیمیها ساده بوده است. مادرم در لباس عروس زیباتر بهنظر میرسد و پدرم کمسنوسال است و جالبتر از همه اینکه عکسها دستهجمعی است و همه لبخند برلب و لباسهای عادی بر تن دارند. الان هرکس مراسم شادی دارد، به جای شادیکردن عزا میگیرد. روزگار خیلی عوض شده است و آدمها هم آدمهای قبل نیستند.
سفر به دوران کودکی حس خوبی به من داده بود. صدای ساعت در فضا پیچید. وای ساعت چهارده بعدازظهر شده بود و من در دنیای خودم بودم. انگشتم هم میسوخت و تازه متوجه شدم. باید سروسامانی به خانه میدادم. فرصت زیادی ندارم؛ پس دستبهکار شدم. خیلی زجرآور وقتی کار داری تلفن هم زنگ برخورد. روی پیغامگیر رفت:
-داییجان کجایی؟ پیدات نیس. خدا پدر این منشی تلفنی رو بیامرزه. حداقل صدامون رو پخش میکنه تا شما یه زنگ بزنی. شب میام دنبالت باهم بریم عروسی. منتظر تماست هستم.
امان از دست دایی هرزمان زنگ میزند از طرز حرفزدنش خندهام میگیرد. خیلی گرسنه بودم. دلم غذای خانگی میخواهد. فرصت آشپزی هم ندارم. داستان حسنک کجایی؟
حسنک کجایی؟ مهسا گرسنه شده.
صدای زنگ خانه را شنیدم:
-کیه؟
-منم منم مادرتون، غذا آوردم واستون. همش سین جیم میکنیا. بازکن سوختم.
-آسیه آدم نمیشی. بیا که بهموقع اومدی.
خیلی فرزوزبل بود. در را که بازکردم پرید داخل و باتعجب پرسید:
-خونتون بمب ترکیده؟
-نه، دنبال وسایلم میگشتم، ریخت وپاش شد. چشماتو ببند. شرمندم.
-این چه حرفیه، سوختم. بهفکرم نیستی.
-بیا بریم آشپزخونه. خدا تو رو رسونده. فدات بشم.
آسیه دختر شلوغ و شادی است که همیشه از بودن با او روحیه میگیرم. اصلا سکوت نمیکند. مدام حرف میزند. درعجبم که فکش تا حالا سالم مانده است.
مادر آسیه پشت سرهم زنگ میزد. او همیشه نگران است. صدایش از پیغامگیر پخش شد:
-کجایی؟ پاشو بیا. فقط بیا.
صدای مادرش لرزان شنیده میشد. او با بغض حرف میزد. گوشی را برداشت؛ اما قطع شده بود. گفتم:
-پاشو بریم.
-کجا؟
آسیه ماتومبهوت نگاه میکرد. شوکه شده بود. سریع آماده شدم و به پارکینگ رفتیم. ماشین پنچر شده بود. آسیه بهسمت خیابان رفت تا تاکسی بگیرد. از بدشانسی سوئیچ بیرون نمیآمد. به پشت سرم نگاه کردم؛ اما آسیه را ندیدم. صدای بوق و هیاهوی مردم را شنیدم و بهسمت خیابان دویدم.
پایان قسمت اول…