داستان زیبای قضاوت عجولانه
قضاوت در مورد دیگران نکنیم.
Hasty judgment
حوصله نداشتم و مثل کسی که چوب به سرش خورده باشد، شده بودم، گیجومنگ. خدا را شکر که امتحانات تمام شد و راحت شدم. صبحهای امتحان قیافۀ بچهها هر کدام شکلی بهخصوص دارد. همه سرشان در کتاب و جزوهها است. سرجلسه هم خیلیها ماهرانه تقلب و کممانده برگههایشان را جابهجا کنند. تندتند راه میرفتم تا به ایستگاه برسم که صدای شیدا را شنیدم:
– خیلی عجله داری؟ جت بهت وصل کردن؟
با شنیدن این جمله خندهام گرفت. ایستادم و گفتم:
– خستم. میخوام برسم خونه استراحت کنم.
– امتحان رو چیکارکردی؟
– نمیدونم. شانسی جواب دادم.
– بهتره بهش فکر نکنیم. فراموشش کن.
شیدا شوخطبع است و حرفزدن با او به من انرژی میدهد. روحیهای شاد دارد و این خصلت باعث میشود آدمها را به سمت خود جذب کند. در مسیر بازگشت حرف زدیم و خندیدم: برخلاف جلسه امتحان که عذابآور بود.بعد از امتحان و همراهی شیدا حالم خوب و بیحوصلگیام کمتر شد. دوست مهربان و خوب هم نعمتی است که باید قدرش را دانست. زمانی که به خانه رسیدم خوشحال و بانشاط بودم. خواهرم در را باز کرد و گفت:
– خجسته خانم، حالتون چطوره؟
– وا، چرا خجسته؟ اسم خودم مگه چه ایرادی داره؟
– اسم خودت مشکلی نداره؛ چون شنگول و خوشحالی بهت گفتم خجسته.
– خانم مهکامه راد هستم، متوجه شدید؟
– بله. بفرمایید داخل.
– بیا کنار تا بیام داخل.
– تریلی میخواد رد بشه، بیا دیگه پدربیامرز.
– خبرای خوب واست دارم.
– چه خبری؟
– تورکویرگردی. با بچهها قرارشده بریم منم که عاشق شبای کویرم. تو هم میای؟
– نه. مگه عقلم کمه. کویر جذابیتی نداره.
– خیلی بیذوقی، یه چایی نمیخوای بهم بدی؟
– الان واست میارم عزیزم.
با ماهنوش چایی خوردیم. خیلی دلچسب بود. خستگی را از جانم دور کرد. باید آماده میشدم تا بهموقع به محل کارم برسم. هرچه شماره شیدا را میگرفتم خاموش بود. معلوم نبود کجاست؟ هر وقت کارش دارم نیست.تا رسیدن ساعت کاریام میتوانم چرت کوتاهی بزنم. چشمانم گرم شده بود که صدای آیفون مثل فنر ازجا پراندم. ماهنوش هم در کمال خونسردی آهسته قدم میزد و میگفت:
– خب، الان میام. دستش رو از رو زنگ برنمیداره.
من هم که حرصم درآمده بود، گفتم:
– باید به اورژانس پیشنهاد کنم شما رو استخدام کنه. نیروی کارآمدی هستی. تا میای دست بهکار بشی مردم نابود شدن.
صدای غشغش خندهاش را شنیدم. گفت:
– الهه هستش. پاشو به خواب نمیرسی.
تمام تنم داشت میلرزید. بدجور از خواب پریدم. الهه که همیشه دستهایش پراز کیسههای خوردنی است و فکرش لحظهای توقف ندارد، کیسهها را روی زمین رها کرد و گفت:
– چرا گیج میزنی؟ چشماتو توی آینه نگاه کردی؟ مثه مرده ازگور برخاسته شدی.
غشغش خندید. از خندهاش خندهام گرفت. عصرانه را با الهه و ماهنوش خوردم و سریع آماده شدم. باید بهموقع به محل کارم میرسیدم. آژانس هم ماشین نداشت. الهه گفت:
– صبر کن. به بابام زنگ میزنم تا برسونتت.
– نه مزاحمشون نشو. خودم میرم. کمی دیر میرسم که چارهای نیست.
– زنگ زدم.
میخواستم گوشی را از دستش بگیرم؛ اما عجب زوری داشت. انگشتم درحال شکستن بود. نیمساعت بعد پدر الهه رسید. با رئیس رستوران تماس گرفتم و دیررسیدنم را اطلاع دادم؛ چون حوصله برزخشدنش را نداشتم. پدر الهه مرد شاد و مهربانی است و در این سه سال که با الهه دوست هستم به من و خواهرم خیلی کمک کرده و ما نتوانستهایم محبتهایش را جبران کنیم و همیشه شرمندهایم. در راه خیلی حرف زدیم. او حرفهایی میزد که متوجه نمیشدم و برایم ابهام داشت. پرسیدم:
– ببخشین. متوجه حرفاتون نمیشم. میشه واضح صحبت کنین؟
– نمیخوام دربارۀ من فکر بد بکنین. میتونم راحت حرف بزنم؟
– خواهش میکنم. بفرمائین.
– دربارۀ اتفاقی که واسۀ شما و محمد افتاد من واقعاً متأسفم؛ درضمن متوجه خوبی و پاکی شما شدم. خیلی وقتا به شما فکر میکنم.
با تعجب پرسیدم:
– به من؟
– بله. من الان 38سالمه.هجدهساله که بودم با مادر الهه ازدواج کردم. وقتی نفیسه بیمار شد خیلی عذاب کشیدم؛ اما کاری نمیتوستم انجام بدم. با رفتنش نابود شدم. حتما الهه واستون گفته.
– الهه خیلی حرف نمیزنه؛ فقط یکبار دربارۀ شرایط نامساعد روحیتون برام گفت.
– میخواستم اگه ایرادی نداشته باشه ازتون خوستگاری کنم.
با شنیدن این حرف شوکه شدم. دستهایم سرد شد. تنها کاری که کردم بدون هیچ حرفی پیاده شدم. هراسان و سراسیمه دنبالم دوید:
– چی شد؟ حالتون خوبه؟
انتظار شنیدن این حرفها را از این آدم نداشتم. انگار چیزی نمیشنیدم. شاید متوجه شد که حال مساعدی ندارم و رفت. گوشیام خودش را کشت. بیتفاوت در خیابانها پرسه میزدم. حواسم به ساعت نبود. ذهنم به خوابی عمیق فرورفته بود و تمام خاطراتم با محمد زنده شد. از تمام مردها متنفر شده بودم. از پدر الهه که باعث ابهام و سردرگمیام شد بیزار شدم. بیزار… .
گوشیام زنگ خورد. ماهنوش بود. دنبال کسی بودم که ناراحتیهایم را بر سرش خالی کنم. بدون معطلی و با صدای بلند گفتم:
– چیه؟ چته؟ زنگ میزنی که چی بشه؟
ماهنوش که آب در دهنش خشک شده بود، بریده بریده گفت:
– از رستوران زنگزدن وگفتن نیومدی. سوال، جوابم کردن. منم نگرانت شدم.
– نرفتم که نرفتم. الانم حوصله ندارم.
منتظر نشدم تا ماهنوش حرف بزند. تلفن را قطع کردم. حالم اصلاً مساعد نبود. دیوانهای تمامعیار شده بودم. هرکسی که میخواست با من حرف بزند، با عصبانیت جواب میدادم. اصلاً از پدر الهه توقع نداشتم. چطور به خودش اجازه داده این فکر را دربارۀ من بکند. حقش را کف دستش میگذارم. باید تقاص حرفهایش را پس بدهد. رهایش نمیکنم. صدای بوق ممتدی را شنیدم که دستبردار نبود. با فریاد گفتم:
– چه خبرته؟ بیا برو.
– حسابی زدی شبکه چهار. بیا تا باهم بریم.
مهران بود. در هرشرایطی خوشحال بود. تعجب کرده بودم. سوار شدم. در ماشین را هنوز نبسته بودم که پرسید:
– چی شده؟ آب روغن قاطی کردی؟
– داروغه باشی، صبر کن سوار بشم.
رانندگیاش تعریفی نداشت. تعریف که چه عرض کنم داغون بود. برایم اهمیتی نداشت؛ اما آرامآرام احساس ترس و اضطراب کردم و گفتم:
– آروم برو.
حواسش نبود و جواب نداد؛ چون داشت با تلفن حرف میزد. دوباره تکرار کردم:
– مهران آروم برو.
معلوم نبود با چه کسی صحبت میکرد. همان اندک عقلی هم که داشت در معرض نابودی بود. مجبور شدم فریاد بزنم:
– میترسم. آروم برو، آروم.
محکم روی ترمز کوبید. بغضم ترکید و بلندبلند گریه کردم. مهران که شوکه شده بود و متعجب نگاهم میکرد، گفت:
– مهکامه همیشگی نیستی. چی شده؟
تحمل و طاقتم تمام شده بود.گفتم:
– رضا ازم خواستگاری کرد.
– رضا؟ نه.
– آره.
– رضا واقعاً خوبه چند سال آبادان باهاش کار میکردم. تعجبم بهخاطر ناباوریام بود. بهخاطر یه خواستگاری ناراحت شدی؟
– خیلی بهم برخورده.
– رضا کار خلافی نکرده. مهکامه قبول کن. باید با کسی ازدواج کنی که شرایطت رو درک کنه.
– چه شرایطی؟ محمد درحق من نامردی کرد و تو دوران نامزدی با دختر دیگهای عروسی کرد و باعث شد من نتونم به کسی اعتماد کنم.
– حرفات رو قبول دارم. موافقی بستنی بخوریم؟
– آره.
بغض راه گلویم را بسته بود و داشتم خفه میشدم. قرار شد مهران با رضا صحبت کند؛ چون خیلی عصبی شده بودم. فردا قرار بود با بچههای موسسه به کویرگردی برویم. من عاشق سکوت کویر هستم.
بالاخره روز موعود فرارسید. عازم کویر شدیم. همه شاد و سرخوش بودند. مهران که همیشه نیشش تا بناگوشش باز بود شروع به آوازخواندن کرد:
– با من همراهی کنید: بارون بارون بارونه هی… .
بچهها هم مطیع و حرفگوشکن تکرار میکردند. در این میان ندا گفت:
– یه لحظه ساکت باشید. خبر مهمی دارم.
مهران که بلبلزبان و حاضرجواب بود، گفت:
– این بار آمار کدوم دربهدری رو درآوردی؟
– خیلی بیمزهای نمکدون. امروز تولده!
– آخی کوچولو، چندساله شدی؟
– امروز تولد مهکامه است.
من که در فکر و خیال خودم بودم با شنیدن این جمله شوکه شدم. آره، امروز تولدم بود و فراموش کرده بودم. دستهای گرمش را روی پلکم حس کردم:
– چشمات فعلاً مال منه! همراهم بیا.
داخل اتوبوس مدام به این طرف و آن طرف میخوردم. کلافه شدم وگفتم:
– چه خبرته؟ دیوونم کردی. بذار بشینم.
– وای صبرکن. چقدر عجولی!
صدای دست و سوتها بیوقفه به گوشم میرسید و صدای مهران که شعر تولدت مبارک را بلند میخواند و بچهها هم تکرار میکردند:
– تولد، تولد، تولدت مبارک… .
متوجه نشدم چه شد که یکباره پرت شدم روی صندلی و نور چشمانم را زد.
کیک روبهرویم بود و شمعها در آستانه خاموششدن بودند. بدون معطلی شمعها را فوت کردم. صدای جیغ و هورا فضا را پرکرد. همه شاد و شنگول بودند. برای خودم جالب بود و غافلگیر هم شده بودم. احساس کردم سرعت اتوبوس زیاد است؛ برای همین به مهران گفتم:
– خیلی داره تند میره. بهش بگو آرومتر بره.
– آره. راست میگی. الان بهش میگم.
مهران بهسمت راننده رفت وگفت:
– آقا بهروز میشه آرومتر برین؟
آقا بهروز که اعصاب درستوحسابی نداشت، داد زد:
– نه. سرعتم مناسبه.
سپس فرمان ماشین را رها کرد و با مهران دستبهیقه شد. هرکسی حرفی میزد؛ اما از میان جملات همه، «ولش کن» شنیده میشد.
ترس وجودم را فراگرفته و نفسم شمارش معکوس را آغاز کرده بود. سرم گیج میرفت و متوجه اطرافم نبودم. سیاهی محض همهجا را فراگرفته بود. کورمالکورمال دور خودم میچرخیدم؛ فقط صدای رضا را میشنیدم:
– الا بذکرلله تطمئن القلوب.
مرگ بر وجودم سایه انداخته بود. سردرگم و گیج بودم و همچنان صدای قرآن خواندن رضا در گوشم میپیچید. ناگهان روشنایی چشمانم را زد؛ اما چشمانم تحمل بازبودن نداشت. صدای ناآشنایی را شنیدم:
– خانم راد صدامو میشنوید؟
انگار بدنم بیحس و یخزده شده بود. با کلماتی بریدهبریده گفتم:
– رضا موحد رو خبرکنین. رضا رو خبر کنین.
نمیدانم چه قدر طول کشید؛ اما حضور رضا را بالای سرم حس کردم:
– حالت چطوره؟
بدون معطلی گفتم:
– صداتون رو میشنیدم که قرآن میخوندید. چشمام بسته بود، اما میدیدمتون. گوشهام بسته بود، اما میشنیدم. مرتب میگفتین:
– با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
متوجه شده بودم که دارم میمیرم؛ اما برگشتم و وقتی چشمهایم را باز کردم شما را ندیدم.
رضا شوکه شده بود. زانوهایش تا شد و روی زمین نشست:
– از خدا خواستم جون من رو بگیره و جون تو رو بهت برگردونه. به خدا گفتم آگه زنده بمونی حرف ازدواجم رو پس میگیرم.
بدون معطلی گفتم:
– منو حلال کن. درباره تو گمان بد بردم. منو ببخش.
– حلال عمر دوبارت. این حرفا رو نزن.
هر اتفاقی در زندگی هر کسی تجربهای بههمراه دارد. درست است که من از رضا بدم آمده بود، اما مرد بدی نبود. فقط نقطه مشترکی با من نداشت. درحق من خیلی خوبی کرد. وقتی آن اتفاق تلخ پیش آمد و به کمارفتم، تازه فهمیدم زندگی چهقدر کوتاه است و ارزش کینه را ندارد. تصمیم گرفتم جریان محمد و نامزدیام را هم بسپارم به دست باد و شاد زندگی کنم.
نویسنده : فاطمه براتی
سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش
جهان هیچم / یک داستان کوتاه با مضمون انتخاب درست
من یک کودک کارم / داستانی برای کودکان کار و همذات پنداری بیشتر با انان