داستان سکوت شب قسمت پنجم
داستان سکوت شب قسمت پنجم
خلاصه قسمت قبل: لیلا برای اینکه دربارۀ مرگ حسام، همسرسابقش حقیقت را بفمهد تا نزدیک خانۀ پدرحسام رفت و متوجه شد حسام بهراستی فوت کرده است؛ اما این اتفاق اثر بدی بر زندگی لیلا میگذارد…
یادم نبود افسون و مرصاد خونه هستند. در ورودی رو با کلید بازکردم. افسون هم مثل اجل معلق پشت در بود و با دیدنش ترسیدم.
_ داروغه باشی، همیشه حاضروناظری. قلبم اومد توی دهنم.
_ عباس همیشه میگه: مثل جن میمونی، هستی، نیستی.
_ آفرین عباسآقا از این حرفام بلده، خوب اومده باریک… .
_ مرصاد کجاس؟
_ خوابه.
_ بستنی خریدم براش.
_ باشه .
خیلی هوس چایی کرده بودم تاخستگی رو از تنم جدا کنه. رو صندلی که نشسته بودم، تکون نخوردم. حس نداشتم لباسام رو عوض کنم. چشمام رو بستم و سرم رو به مبل تکیه دادم. فکرحسام رژه میرفت و سوالی که از صبح تکرار میشد. در باورم نمیگنجید که واقعا مرده باشه. حسام مرده؟ چرا؟ چطوری؟
صدای بغضآلود مهرداد و صورت خیسش در ذهنم حک شده بود. تکتک ثانیههای زندگی مشترک برایم تداعی شد. مدتی بود که تمام خاطراتم رو فراموش کرده بودم و دیگه از کابوسها خبری نبود؛ اما با این اتفاق سایۀ شوم مرگ حسام روی زندگیم افتاد. نمیدونم چطور باید ازش فرار کنم؟ این دیگه چه مصیبتی بود؟ در این فکروخیالها بودم که صدای افسون باعث شد بهخودم بیام.
_ کجایی ؟ واست چایی آوردم.
_ همین جام. حالش رو نداشتم لباسام رو عوض کنم. نشستم دیگه. خیلی چایی میخواستم. دستت درد نکنه.
_ معلوم نیس کجاها سیر میکنی؟ خودم میدونم. حسام… تازه برگشتی به زندگی. خرابش نکن دیگه.
_ هنوز باورم نمیشه.کاش مهرداد بهم خبر نمیداد. بدجور ریختم بههم.
_ عزیزم زندگیت خیلیوقته ازش جداشده. میدونم عاشقش بودی و واسه پایداری زندگی مشترکت تلاش کردی، اما قبول کن حسام نمیخواست و ساز خودش رو میزد. باید مواظب خودت باشی که بیماریت عود نکنه. بدنت کشش شیمیدرمانی نداره. نذارسرطان رخنه کنه و جونت رو متلاشی کنه. لیلاجونم، عزیزم اینجوری نکن با خودت، بهخاطر مرصاد.
با شنیدن این حرفا اشکام سرازیرشد و یاد بدبختیهام افتادم. چه روزای سختی بود. دستاش مثل همیشه گرم بود و بوی زندگی میداد.
_ افسون برات بمیره. داری گریه میکنی؟
_ نه، فقط شوکهام. میخوام بیام بغلت.
مثل کودکی که بهانۀ آغوش مادرش رو گرفته باشه و با دیدن مادرش به آرامش برسه، پریدم بغل افسون و ناله کردم. مرصاد ازخواب پرید و اومد توی سالن و درحالیکه ترسیده بود گفت:
_ چرا گریه میکنی؟
باشنیدن صداش متوجه حضورش شدم و سریع خودم رو جمع کردم و گفتم:
_ برات بستنی خریدم.
افسونم که در اینطور مواقع استاد بود جریان رو جمعش کنه، گفت:
_ الان واست میارم .
آسمون هم چادرسیاهش رو سرکرده بوده و حواسش به مهتابش بود که ستارهها چشمش نزنند. صبح زود باید میرفتم بیمارستان. بههمیندلیل آماده خواب شدم. گوشیم رو برداشتم تاساعت را کوک کنم. ناخودآگاه دعوت آقای وحیدنسب یادم اومد و پیام زمان مراسم رو دیدم و ساعت کاریم رو هم چک کردم: روز مراسم تعطیلیم بود. تصمیم گرفتم خبر بدم که بهمراسم میرم. بعد از شنیدن بوقهای ممتد میخواستم قطع کنم که جواب داد:
_ سلام خانم بصیرنیا.
_ سلام جناب وحیدنسب. شرمنده مزاحم شدم.
_ خواهش میکنم. امرتون؟
_ لطف کردین دعوتم کردین. میخواستم بگم خدمتتون میرسم.
_ باعثه افتخاره. خوشحال میشم.
_ سلامت باشید. خداحافظ.
انرژی خاصی در صداش بود: شاد و سرزنده. اون شب که بیبنزین شدم به دادم رسید و تا ابد لطفش درذهنم میمونه. باحضور در مراسم شاید میتونستم اندکی از کمکش رو جبران کنم. در این فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد:
الو؟ الو؟
صدای نفساش رو میشنیدم. اعصابم بههم ریخت و فریاد زدم:
مگه زبون نداری؟ اگه زبون نداری برای چی زنگ زدی؟
بیمقدمه گفت:
صبح دیدمت توی ماشین نشسته بودی؛ اما موقع خاکسپاری نبودی.
شوکه شدم. حدس میزدم مهرداد باشه. سریع گفتم:
– مهرداد، تویی؟
– آره مهردادم. نمیدونم چرا بهت زنگ زدم؛ اما باید باهات حرف بزنم.
– چه حرفی؟ کاش بهم خبر نمیدادی. اصلا حال خوبی ندارم.
– این حرفایی که میخوام بزنم دربارۀ حسام هستش و باید بدونی.
– حسام؟
– آره. قبل از اینکه خودش رو بکشه یه نامه نوشته و خواسته نامه رو بهدستت برسونیم.
– خودشو کشته؟
– بله، متاسفانه.
اصلا متوجه جملاتش نمیشدم. گیج شده بودم و داشتم دیوونه میشدم. حس میکردم داره دروغ میگه؛ برای همین باکلافگی گفتم:
این حرفا به من ربطی نداره. بهتره دروغ نگی؛ چون لیلا تحتتاثیر قرار نمیگیره. برو این دروغا رو به کسی بگو که باورش بشه. فهمیدی پسرکوچولو؟
خیلی قاطع و سریع گفت:
دلیل نداره دروغ بگم. فردا بیا بهشتزهرا تا بفهمی مهرداد دیگه بچه نیست و حوصله سرکارگذاشتنت رو نداره.
و صدای بوقهای ممتد درگوشم پیچید. حالم دست خودم نبود. کلافه و سردرگم بودم. سوالات یکی پس از دیگری خودنمایی میکردند و جوابی برایشان نداشتم. نگاهم به نگاهش گره خورد. با خشم نگاهش کردم. این بار جسارت پیدا کرده بودم و اثری از ترس و وحشت نبود. گفتم:
از جونم چی میخوای لعنتی؟.
بهسمتش حملهور شدم. روی پوست دستم احساس گرمی میکردم: خون میچکید؛ اما همچنان خیرهخیره نگاهش میکردم. بهپشت سرم برگشتم و میخکوب شدم:
لیلا چه خبرته؟
افسون که از فریادم نگران شده بود، بدون درزدن پرید توی اتاق و با دیدن دست پراز خونم ترسش بیشتر شد. عادت نداشت ساکت باشه:
– دستت؟ چیکارمیکنی؟ معلوم هست.
– آره معلومه، خسته شدم از نگاهاش. چشماش رو کور کردم.
– چشمای کی رو؟
– حسام.
با تعجب پرسید:
– حسام؟
– آره. بیا ببین دیگه نیستش.
افسون گیجوگنگ به اطرافش نگاه میکرد و ناخودآگاه آینهای رو که تکهتکه شده بود، دید. آروم بهم گفت:
آره عزیزم رفته. بیا بریم. دستت داره خون میاد. بیا عزیزم.
خنده وگریهام یکی شده بود. یه دیوونه تمومعیارشده بودم و افسون داشت کنترلم میکرد. چشمام رو که بازکردم لامپ بالای سرم باعث شد چشمام رو ببندم. صدای پرستار رو شنیدم:
بهترهستین؟
سرم را تکان دادم. تکتک خاطراتم مرور میشد. تحمل نداشتم. فقط میخواستم بروم. باید میرفتم. برانولی رو که تو دستم بود، کندم و بهسمت درب خروجی سالن رفتم. ناگهان متوجه حضور کسی پشت سرم شدم. گامهایم راسریعترکردم. افسون فریاد میزد:
کجا میری؟ وایسا… .
اما من فقط میدویدم و اصلا متوجه اطرافم نبودم. صدای بوق تریلی باعث شد بایستم و دیگه نفهمیدم چی شد.
پایان قسمت 5…..