فاطمه براتی: داستان سکوت شب قسمت هفتم را میگوید.
فاطمه براتی: داستان سکوت شب قسمت هفتم را میگوید.
فاطمه براتی: داستان سکوت شب قسمت هفتم را میگوید.
خلاصه قسمت قبل: در شب شعر، صدرا وحیدنسب از علاقهاش با لیلا صحبت کرد و دنیای جدیدی پیش روی لیلا قرار گرفت. لیلا از این ابراز علاقه گیج بود و دنیایش بههم ریخته شده بود.
فاطمه براتی: داستان سکوت شب قسمت هفتم را میگوید.
شام میل نداشتم؛ فقط چایی حالم را عوض میکرد. حرفهای آقای وحیدنسب ذهنم را مشغول کرده بود. چه دلیلی داشت از زندگی شخصیاش برای من بگوید؟ ازعلاقهاش به من گفت. اینکه چرا علاقه پیداکرده است؟
چه زندگی پرازحادثهای داشته است… بهنظرم خوب توانسته بود خودش را جمع کند و به روال زندگی عادی برگردد. روحیهای خوبی داشت. خوشبهاحوالش؛ اما نمیدانم چرا حال دلم خوب نبود.پریشانتر شدم.وای این سوالات هم که دستبردار نیستند. به ساعت نگاه کردم، ده شب بود. شماره عباس را گرفتم:
_ سلام لیلاخانم، خوبین؟
_ سلام ممنون، خوبین؟
_ ممنون افسون هم خوبه. دستش بند هستش، میگم تماس بگیره.
_ باشه ممنون خداحافظ.
_ خداحافظ.
فاطمه براتی: داستان سکوت شب قسمت هفتم را میگوید.
عباس واقعا افسون را دوست داشت، یک عشق حقیقی. در دلم گفتم:
_ خدایا خودت همه چیزرو درست کن؛ فقط خودت میتونی…
تلفن همراهم دستم بود و بعد از تماس روی میز نگذاشتم. با لرزیدنش شوکه شدم. نام فرستنده پیام رو که دیدم داشتم شاخ درمیاوردم. آقای وحیدنسب بود:
نمیدونم چرا؛ اما احساس میکنم. شما شبیه من هستین. ازروزی که دیدمتون این حس بهسراغم اومده. قصدم مزاحمت و جسارت نیست. فقط میخواستم حرف دلم رو بگم. شبتون مهتابی.
بعد از خوندن پیام، گیج و شوکه بودم. ازجملهاش خندهام گرفت:
شماشبیه من هستین.
حسوحال خاصی بود که هرآدمی وقتی در موقعیتش قرارمیگیرد لمس میکند. صبح باید زود به بیمارستان میرفتم؛ برای همین بهتر بود میخوابیدم و درشرایط مناسبتری موضوع را بررسی میکردم. صدای زنگ ساعت روی اعصابم بود. هرچه دنبالش میگشتم نبود. زیر پتو رفتم و قطعش کردم و باز درازکشیدم؛ اما خواب از چشمانم پریده بود و دلم صبحانه جانانه میخواست؛ آنهم با نان داغ. اما کسی جز خودم خانه نبود و باید دستبهکار میشدم. مشغول خوردن صبحانه بودم که گوشیام زنگ خورد. آقای وحیدنسب بود. من دهنم پر بود. لقمه را قورت دادم. داشتم خفه میشدم. سریع گفتم:
_ بفرمایید؟
_ سلام، بابت ماشین تماس گرفتم. مشکل خاصی نداشت. کجا بیارمش؟
_ ممنون، لطف کردین. شرمندم بیزحمت بیارید دم درب منزل. بازم ممنونم.
_ چشم خدمت میرسم. خداحافظ.
_ سلامت باشید. خداحافظ.
زمان زیادی نداشتم. سریع کارهایم را انجام دادم؛ چون باید سرساعت میرسیدم بیمارستان. آیفون بهصدا درآمد:
_ کیه؟
_ وحیدنسبم.
_ الان میرسم خدمتتون.
_ بزرگوارین.
خیلی زود رسید. بعد از سلام و احوالپرسی سويیچ را به من داد:
_ بفرمائید.تحویل شما.
_ قابل نداره، شرمندم. خیلی زحمت کشیدین.هرچه قدر هزینه کردین بگین تا تقدیم کنم.
_ هزینهای نکردم. این چه حرفیه؟
_ بزرگوارین.
_ میخواستم بگم؟
_ بفرمایید.
_ راجع به پیامی که دیشب دادم. من حس میکنم شما شبیه من هستید و مدتی است که این حس به سراغم آمده. خدا را شاهد میگیرم که قصدم مزاحمت نیست؛ فقط نمیدانم چرا احساس میکنم آشنایی ما بیدلیل نبوده است.
با این حرفش حسابی جاخوردم و متعجب شدم؛ اما تنها نگاه کردم. میخواستم این حرفها ادامه پیدا نکند؛ چون متوجه شدم آقای وحیدنسب هم از خجالت قرمزشده است. سریع گفتم:
_ من باید بیمارستان باشم. دیرم شده. ببخشید.
_ خواهش میکنم. درست میگین. بهسلامت.
درراه که بودم حرفهایش مدام برایم تکرار میشد و سوالی که واقعا شباهتی هست؟ حسوحالی غریب که نمیدانستم اسمش چییست.
تلفنم زنگ خورد. اصلا عادت نداشتم درحین رانندگی جواب بدهم. پیغامگیر پخش شد:
_ سلام لیلاجان. مادر، فردا بلیط گرفتیم واسه برگشت و میرسیم.میخواستم بگم با افسون بیاین فرودگاه دنبالمون. خداحافظ.
رفتم تا لباسهایم را عوض کنم و مشغول کار شوم. نیلوفر هنوز نیامده بود. نگران مرصادشدم. صدایی آشنا شنیدم:
_ سلام مامانجونم.
_ سلام الهی قربونت برم. نگرانت شدم. کی اومدی؟
_ تازه رسیدم.
نیلوفر هم ظاهر شد.
_ چطوری لیلاجون؟
_ در هرشرایطی ظاهر بشو. فکرکردم نیومدی.
_ دهدقیقهای میشه که رسیدم. بیا و این گلپسرت رو تحویل بگیر.
_ زحمت شد ببخش.
_ نه بابا اختیار داری.
آماده شدم تا به فرودگاه بروم. خدا را شکرترافیک نبود و زود رسیدم.
با مامان و بابا راهی خانه شدم. خیلی وقت بود دورهم نبودیم. افسون هم با شیطونیاش باعث خنده همه ما شد. تصمیم داشتم با پدرم صحبت کنم که شرطهایی را که برای عباس گذاشته بود، بردارد و اجازه دهد سرخانه و زندگی خود بروند. در همین لحظه پدرگفت:
_ افسون تظاهر میکنه به شادی. غم از چشماش میباره. معلوم نیس این پسره چی کار کرده؟ اگه مسببش عباسه، بگو. خجالت نکش.
_ نه عباس نیس. حرف شما باعث شده.
_ حرف من ؟
این اولین باری بود که اینقدر جسور شده بودم؛ اما بهخاطر افسون باید میگفتم.
_ این که سهدونگ ازخونه پدرش رو باید به نام افسون بزنه.
_ آهان. خب باید پشتوانه داشته باشه.
_ توروخدا تمومش کنین. بذارین بره سرخونه و زندگیش.
_ بااین شرط میتونه بره.
با شنیدن این حرف حسابی عصبانی شدم و گفتم:
_ زندگی منم پشتوانه داشت، چی شد؟ با یه بچه تنهام؛ اما تاحالا حرفی نزدم. الان میگم قربانی ثروت خانواده مروت شدم. پول هیچ چیزی رو تضمین نکرد. هدیهاش برام کابوس و افسردگی و تلخی بوده.
پدرم که از حرفهای من شوکه شده بود، فریاد زد:
_ بسه، چه جراتی. تاحالا هیچ کس تو روی من نایستاده بود.
_ من روبروتون نیستم. کنارتونم؛ اماباید بگم افسون نباید قربانی بشه. نباید.
_ تمومش کن.
_ ادامه داره.
سنگینی دست پدرم را روی صورتم حس کردم و خون بینیام که گرمگرم بود. مادرم دست پدرم را گرفت و با گریه گفت:
_ نه توروخدا. نه.
از خانه بیرون زدم و سوارماشین شدم. اصلا نمیدانستم کجا میخواهم بروم. فقط گریه میکردم. وقتی به خانه رسیدم ساعت دو نیمهشب بود. صبح اول وقت تلفن خانه زنگ خورد. سریع برداشتم تا روی پیغامگیر نرود. افسون بود با صدایی شاد و سرحال.
حرف در دهان افسون نمیماند و همهچیز را سریع میگفت:
_ بابا اینجا بود. به عباس گفت که آخر ماه برین سرخونه و زندگیتون.
با شنیدن این حرف هورای بلندی کشیدم. خیلی خوشحال شدم. بعد از تلفنم انگار انرژی گرفته بودم. شارژشارژ. خداروشکر که اتفاقی نیفتاد.
ادامه دارد