بیوگرافی ونسان ونگوگ
گفت و گوی خیالی با نقاش ونگوگ
زندگی نامه ونگوگ
*در ابتدا مشتاقیم تا مختصری از زندگینامه خود را برایمان شرح دهید. از چه سنی به نقاشی روی آوردید؟
در سال 1853 در زوندرت در استان برابانت شمالی هلند، نزدیک مرز بلژیک به دنیا آمدم. پدر و پدربزرگم کشیش و سه تا از عموهایم، دلال نقاشی بودند. در سال 1866 به یک دبیرستان به نام ویلن کلس در تبلوری رفتم و در آنجا تحت نظر کنستانتین هایزمن که در پاریس به موفقیتهایی رسیده بود، اصول طراحی را آموختم. دوران نوجوانیم سرد و تاریک و بی روح بود. جوانی خود را به عنوان دلال هنری و معلم گذراندم.
مدتی را نیز در انگلستان و همچنین در میان کارگران معدن زغال سنگ شهر بوریناژ بلژیک به عنوان مبلغ مسیحی فعالیت کردم و این فرصتی بود تا چند طرح از مناظر آنجا بکشم. سپس به مدت ۱۵ ماه در رشته علوم دینی در آمستردام تحصیل کردم. مدتی بعد جای مدرسه عوض شد و من هم به خانه بازگشتم و شش ماه را در یک کتابفروشی به کار مشغول بودم ولی این کار من را راضی نمیکرد و بیشتر وقت خود را در اتاق پشت مغازه به طراحی و ترجمه انجیل به زبانهای انگلیسی، فرانسوی و آلمانی سپری کردم. فعالیت جدی خود را به عنوان طراح و نقاش از سال 1880 و در سن 27 سالگی شروع کردم. پس از مواجهه با آثار ژان فرانسوا میله، عمیقا تحت تاثیر نقاشیهای او و پیامهای اجتماعی آن قرار گرفتم. من شیفته نقاشی از طبقه کارگر هستم که تابلوهایی مانند سیب زمینی خورها، کافههای شبانه مانند تراس کافه در شب، مناظر طبیعی فرانسه، گلهای آفتابگردان، شبهای ستاره و خودنگاره موید این مطلب هستند.
*شنیدهایم که رابطه بسیار خوبی با برادرتان تئو دارید. مختصری در این رابطه توضیح دهید؟
برادرم تئو با آنکه چهار سال کوچکتر از من بود از نظر مالی من را پدرانه حمایت میکند. تئو حتی زمانی که خود دستش تنگ بود، مخارجم را پرداخت میکرد و در ازای آن، من نیز تابلوهایم را برای او میفرستادم. او مخارج سفر من را به ارل در جنوب فرانسه و اقامتم در آن شهر را از درآمد خود پرداخت. او عاشقانه دوستم دارد و به من ایمان دارد و برای موفقیتم هر کاری میکند. تئودوروس همیشه با من رابطه بسیار صمیمی دارد و نامههای بسیاری به یکدیگر مینویسیم.
*نقاشی در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟ احساس شما هنگام خلق اثر هنری چیست؟
نقاشی نه تنها الزام زندگی و خوراک روحم است، حتی بر جسمم مقدم شده است؛ چرا که زمانی که توان خرید تکه نانی برای سیر کردن شکمم را نداشتم، ترجیح دادم با آنچه دارم، ابزار نقاشی تهیه کنم. بوم و قلم و رنگ همیشه من را میخوانند و افسونم میکنند و آن گاه است که جز بیان احساساتم بر بوم نقاشی، چیز دیگری نمیخواهم. اینکه چطور نقاشی میکنم را خودم هم نمیدانم. با صفحهای سفید مینشینم مقابل جایی که مجذوبم میکند، به چیزی که برابر چشمانم است، مینگرم و به خودم میگویم: از این کاغذ سفید باید چیزی دربیاید. ناراضی، عقب مینشینم: کار را کنار میگذارم و کمی که استراحت کردم، با یک جور ترس، دوباره شروع میکنم به نگاه کردن. بعدش هنوز هم راضی نیستم؛ زیرا که طبیعت یکتا هنوز در روحم شدید زنده است. به یقین می دانم که حس رنگ دارم و بیشتر و بیشتر هم به دست خواهم آورد و اینکه نقاشی در گوشت و خون من نشسته. نقاش بودن به مصرف شدید رنگ نیست؛ اما برای آنکه آدمی زمین را کاملا قدرتمند کند و هوا را به شکلی صاف درآورد، نباید تنها به یک لوله رنگ اکتفا کند. گاهی موتیف این را با خود میآورد که نازک کشیده شود، گاهی خود ماده، طبیعت چیزها امر میکند که رنگها باید ضخیم مالیده شوند.
نویسنده : زهرا اقایی