تیک تاکهای عاشقانه
تیکتاکهای عاشقانه
محیط بسته آپارتمان آزارم میداد. باید میزدم بیرون. پاورچینپاورچین قدم برداشتم تا کسی متوجه خروجم نشود. از بخت بدم سیمینخانم در راهرو ایستاده بود و گفت:
– اتفاقی افتاده؟
– نه. دارم میرم بیرون با اجازتون.
– به سلامتی.
هرموقع میخواهم آرام و بدون سروصدا بزنم بیرون، کسی جلوی راهم سبزمیشود. ازخوششانسی دارم ذوقمرگ میشوم. بعدازگشتن زیاد بالاخره جای پارک پیدا کردم. هوا بغض تلخی داشت و دریا برای درآغوشگرفتن ساحلش بیتاب بود و من کلافهتر از همیشه. کاش روزی بیاید که من هم کمی به آرامش برسم. نگاهکردن به دریا، اندکی تسکینم میداد. از قدمزدنهای بیهدف خسته شدم و تصمیم گرفتم به خانه برگردم. در ورودی آپارتمانم باز بود و دراین فکر بودم که در را بستم؛ اما الان!؟ تاریکی غوغا میکرد. باید داخل میرفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است؟ هرجا را نگاه میکردم، تاریکی موج میزد و مجبور بودم آراموشمرده حرکت کنم. محکم روی زمین پرت شدم. سایهای مبهوت از مقابلم عبور کرد و گرمای سوزناکی را روی گردنم حس کردم. ترسی عمیق بر جانم رخنه انداخت و صدایی مردانه اوضاع را وخیمتر کرد:
– با من بیا تا مخت رو متلاشی نکردم!
با او راه میرفتم ونمیدانستم چه خواهد شد؟ پس ناچار به اطاعت بودم. نورهای تیرهوروشن چشمانم را زد و صدای هورا و سوت در فضا پیچید. منکه شوکه و گیج شده بودم، تازه فهمیدم امروز تولدم است و این همه مقدمهچینی و ترسولرز برای برگزاری مراسم پیشبینی شده بود. خاله سوسن که همیشه خندان و مهربان بود، با لحن همیشگیاش گفت:
– خالهجون قربونت برم، تولدت مبارک!
انگار همه منتظر تبریک خاله بودند تا مراسم را شروع کنند. منصور طبق معمول گیتارش زیر بغلش بود گفت:
– خانمها و آقایون اومدیم تولد، نه مجلس ختم! پس … تولد تولد تولدت مبارک… .
بقیه هم با منصور همصدا شدند. شیرین که بلبلزبان تمامعیاری بود، باخنده گفت:
– نوبتیام که باشه، نوبت کادوهاست، ازکادوی خودم شروع میکنم، ناقابله… .
فرشید که همیشه سربهسر شیرین میگذاشت، سریع گفت:
– این چی بود آوردی؟ آبرومون رو بردی؟
شیرین که از شنیدن این جمله حسابی جاخورده بود، بدون معطلی گفت:
– موش افتاده تو آفتابه، این حرفا از مد افتاده!
خیلیوقت بود که نخندیده بودم. بابابزرگ هم طبق معمول آرام گوشهای نشسته بود و فقط نگاه میکرد. داییحمید و داییمحمد هم تماس گرفته بودند که فردا میرسند تهران. با آمدنشان خانه بابابزرگ حسابی شلوغ میشد؛ اما شیدا، شیدای همیشگی نبود. حواسم به او بود. منتظر فرصتی بودم تا با او صحبت کنم. خیلی وقت است که در دلم رخنه کرده، اما نمیدانم به خالهسوسن چهطوری بگویم. اصلاً چه بگویم؟ بگویم عاشق دخترت هستم؟ عشق و دوستداشتن حال خوبی دارد. هوای عاشقی مستم کرده بود. صدای بابابزرگ من را از فکرهایم دورکرد:
-کجایی پسر؟ چندبار صدات کردم، معلوم بود تو این عالم نیستیا!؟
– ببخشید حواسم نبود. کاری دارین، بگید انجام میدم.
– فردا اگه جایی کاری نداری، بیا بریم سرمزار پدرومادرت.
– خودمم خیلی وقته نرفتم، حتماً.
بعد از تمامشدن جشن تولد، همه رفتند تهران، خانه بابابزرگ. من هم فردا صبح مأموریتم شمال تمام میشود و باید برگردم تهران و برای عقد خاله آتیه کمک کنم. دوری خاله برایم عذاب آور است؛ اما خداراشکر که سر خانه و زندگی خود میرفت. از شمال تا تهران خیلی فکر کردم. هرچه صبرکردم بس است. به بابابزرگ همه چیز را میگویم تا با خاله و شیدا صحبت کند. به مزار که میروم تا چند ساعت، حال روحیام خوب نیست. تصویری مبهم از پدرومادرم در ذهن دارم. وقتی هفتماهه بودم در راه سفر تصادف کردیم و فقط من زنده ماندم و حاجآقا مصطفی بزرگم کرد. اشتهای غذاخوردن نداشتم. داییحمید گفت:
– بیا ناهار بخور. چرا کلافهای؟
– اشتها ندارم.
تکتک کلمات، راه گلویم را بسته بود و جرقهای کافی بود که تنهایی و خاطرخواهیام را متلاشی کند. خالهثریا که همیشه سرزنده و سرحال بود، با لحن طنزش گفت:
– شهاب جون چی شده؟ نکنه پسرمون عاشق شده؟!
صدای غشغش خندهاش در فضا پیچید و من را که کلافه و عصبی بودم به مرزجنون رساند. با فریاد گفتم:
– آره عاشق شدم. حالا که چی؟ اصلاً یادتون هست آخرین باری که ازخواهرزاده تون سراغی گرفتین کی بوده؟ خدا بابابزرگ رو هزارساله کنه که منو بزرگ کرد، هم پدرم بود و هم مادرم.
دایی حمید که آب به دهنش خشک شده بود، متعجب نگاهم میکرد. بقیه هم انگار زبان برای حرفزدن نداشتند و من یکهتاز میدان شده بودم و باید حرفهایم را میزدم.
بابابزرگ ازخلقیات و روحیاتم خبرداشت؛ برای همین دستم را گرفت وگفت:
– بیا بریم توی حیاط یه نگاهی به شمعدونیهای من بنداز، ببین چیزی کم ندارن.
بابابزرگ عادت به مقدمهچینی نداشت. روی صندلی چوبیاش نشست و گفت:
– میدونم که بدون دلیل حرفی نمیزنی، برق چشمای کدوم دختر دلت رو برده که این طوری فریاد میکشی!
– خیلی وقته بهش فکر میکنم؛ اما نمیدونستم چطوری بگم؟
– این خاصیت عشقه که ذهن و دلت رو گرفتارکنه، خب نگفتی این لیلی رو کجادیدی که مجنونش شدی!
– غریبه نیست. شما شناخت کامل دارین.
باگفتن این جمله رنگ از صورت بابابزرگ پرید و باتعجب پرسید:
– دخترعمهات الهه؟
– نه بابابزرگ، دخترخاله سوسن.
– شیدا؟
– بله.
بابابزرگ بلند شد وپیشانیام را بوسید وگفت:
– با سوسن صحبت میکنم. دیگه پریشون نباش شاه داماد.
از خوشحالی درپوست خودم نمیگنجیدم. ساز دلم کوککوک شده بود. زندگی روی خوشش را برایم نمایان کرده بود. ریسههای رنگی و ماهیهای قرمز درحوض غوغایی بهپاکرده بودند. خاله آتیه هم درلباس عروس فرشتهای زمینی شده بود. شادی وخوشحالی درچهره همه مشخص بود؛ ولی شیدا ساکت و بههمریخته بود. تصمیم گرفتم بروم و با او صحبت کنم. از بچگی کنار حوض مینشست و به ماهیها خیره میشد. بدون معطلی گفتم:
– بهبه شیدا خانم.
– شهاب اصلاً حوصله ندارم.
– چی شده؟ جشن تولد هم که اومدی حوصله نداشتی.
– چیزی نیست، حل میشه.
– بگو چته؟ کمکت میکنم.
باشنیدن این جمله بغضش ترکید و چشمانش بارانی شد. من که با دیدن گریهاش دست وپایم را گم کردم، سعی کردم خودم را محکم بگیرم.گفتم:
– بذارماشین رو بیارم بریم بیرون باهم صحبت کنیم. بیا دم در.
تحمل دیدن گریهاش را نداشتم.حسابی دگرگون میشدم. سوار شد و هم چنان اشک میریخت. در بین گریههایش گفت:
– اگه جریان رو بهت بگم قول میدی به مامانم چیزی نگی؟
– باشه. حتماً. بگو چی شده؟
– قبل ازاینکه بیایم شمال واسه تولدت، نوبت دکتر داشتم و صبح همون روز رفتم. حرفای دکتر مثل پتک خورد توی سرم. شهاب،من سرطان گرید چهار دارم.
اصلاً حواسم به رانندگیام نبود و باشنیدن این جمله محکم کوبیدم روی ترمز که فریاد شیدا بلندشد:
– چه خبرته؟ دیوونه شدی؟
درتمام طول مسیر هیچ حرفی نزدم وجمله شیدا مدام درذهنم رژه میرفت.عشقی عمیق دردلم شعله ورشده بود که هیچ دلیل وبرهان عقلی قانعش نمیکرد.
بابابزرگ باخاله صحبت کرده بود و پنجشنبهشب قرارشد رسماً به خواستگاری برویم. استرس و اضطراب عجیبی داشتم. ساعت دوازده شب بود و من درفکر فرداشب بودم که گوشیام زنگ خورد:
– سلام. ببخش مزاحمت شدم. بیداری؟
با تعجب پرسیدم:
– شیدا تویی؟
– آره. مامانم درباره خواستگاری فرداشب باهام صحبت کرد. زنگ زدم بهت بگم تو دیگه چرا؟
– چرا چی؟
– من که بهت گفتم بهخاطر بیماریم نباید ازدواج کنم، بعدش تو بساط خواستگاری بپا میکنی؟ ازت متنفرم! چون من جریان بیماریم رو بهت گفتم، میخوای بهم ترحم کنی؟
– دوستت دارم! میفهمی؟
صدای نفسهای تندش دلم را لرزاند. حرفی نزد؛ برای همین پرسیدم:
– صدامو میشنوی؟
– آره. خداحافظ.
شیدا عصبی و غیرقابل پیشبینی شده بود. خیلی دلم شکست؛ برای همین به خدا گفتم:
– خدا هراتفاقی که میافته، بیحکمت نیست. اگه تقدیر و قسمتم این بوده که پدرومادرم نباشن، من راضیام؛ چون نمیتونم حکمتت رو بفهمم؛ اما پدربزرگی مهربون رو کنارم قراردادی، بابتش ازت ممنونم.
خیلی دیر خوابم برد و صدای مناجات بابابزرگ باعث شد بیدارشوم:
– خدایا به جوونیش رحم کن، شیدارو برش گردون.
باشنیدن اسم شیدا، خودم را به بابابزرگ رساندم و باتعجب پرسیدم:
– شیدا چی شده؟ توروخدا بگید!
بابابزرگ که ازدیدن من شوکه شده بود، گفت:
– تو اینجا چیکار میکنی؟
تحملم تمام شده بود. خودم را انداختم روی سجاده… اشکهای گرمم مخملهای برجسته را رنگین کرد:
– توروبه همون خدا قسمتون میدم بگید شیداچششده؟
بابابزرگ سکوت اختیارکرده بود وحرفی نمیزد. نفسهایم بهشماره افتاد و التماس ورد زبانم زده شده بود. قلبم ازسینه کنده شد و سرمای عجیبی درتنم ریشه دواند. صدای آشنایی درگوشم پیچید:
– بهخدا نمیخواستم ناراحتت کنم، توروخدا چشمات روبازکن.
باورم نمیشد. شیدا بالای سرم بود. پریدم بالا:
– توسالمی؟ من که ازنگرانی مردم وزنده شدم.
-من چیزیم نبود. با بابابزرگ که صحبت کردم، جریان بیماریم رو بهش گفتم. ازت بابت حرفای دیشبم عذرمیخوام. عصبانی شدم یه چیزایی گفتم. نفسراحتی کشیدم وگفتم:
– خداروشکر، دوستت دارم، هرطوری که باشی باهرشرایطی پات وایسادم. شیداخانم آیا وکیلم؟
شیدا که سرخ وسفید شده بود، سرش را ازروی زمین بلند نمیکرد. باعث شد دوباره بپرسم: آیا وکیلم؟ سرش را بلند کرد و نگاهش درنگاهم گرهخورد وگفت:
– بله.
صدای سوت ودست کسانی که دراتاق بودند، بلند شد. بالاخره پس ازکشمکشهای بسیار و صحبتهای بابابزرگ، ازدواج کردیم. هرثانیه وهرزمان برای من لحظۀ ناب دوستداشتن بود و تیکتاکهای عاشقانه به اوج خود رسید؛ اما تیکتاکهای عاشقانه و دلدادگیها خیلی کوتاه بود. بیماری شیدا شدیدترشد و من تازه وخامت شرایط را لمس کردم. روز به روز اوضاع جسمی شیدا بدتر میشد؛ اما من تا لحظه آخر کنارش بودم وترکش نکردم تنها به خاطر تیک تاک های عاشقانه قلبم.
مجله اینترنتی زندگی سالم
فاطمه براتی