احساس بدبختی / حرف بزرگترها من را بدبخت کرد.
احساس بدبختی / حرف بزرگترها من را بدبخت کرد.
احساس بدبختی / حرف بزرگترها من را بدبخت کرد.
تازه شانزده سالم تمامشده بود که پسر همسایه بالای کوچه به خواستگاریام آمد. پسرش معلم بود و خیلی مؤدب و سربهراه بود. آنوقتها دخترها خیلی زود ازدواج میکردند و پدر و مادرم نیز راضی به این وصلت بودند. من نامزد پسر همسایه شدم؛ ولی آنچه از روزهای خوب آینده در ذهن تصور میکردم خیلی دوام نداشت و…
احساس بدبختی / حرف بزرگترها من را بدبخت کرد.
بزرگترها برایم تصمیم گرفتند
زن میانسال درحالیکه اشک میریخت در گوشهای از راهرو دادگاه خانواده ایستاده و سرش را بهزیر انداخته بود و زیر لب برای خودش چیزی را زمزمه میکرد. نزدیکش رفتم و از او خواستم تا علت آمدنش به دادگاه را بازگو کند که ناگهان بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. کمی که آرام گرفت روی صندلی نشست و بعد از چند لحظه سکوت، آه سردی کشید و گفت: من قربانی اشتباه بزرگترها شدم.
احساس بدبختی / حرف بزرگترها من را بدبخت کرد.
نگاهش را به نقطهای نامعلوم دوخت و گفت میخواستم در زندگی خوشبختی را با تمام وجود حس کنم؛ ولی افسوس چیزی که نصیبم شد حسرت بود و حسرت و حالا با وجود داشتن چهار فرزند از اینهمه زجرکشیدن خسته شدهام و میخواهم حداقل این سالهای آخر عمر را در تنهایی خودم بگذرانم.روزهای زندگیام بهخوبی میگذشت تا اینکه بزرگ شدم. درست بهخاطر دارم تازه شانزده سالم تمام شده بود که پسر همسایه بالای کوچه به خواستگاریام آمد. پسرش معلم و خیلی مؤدب و سربهراه بود. آنوقتها دخترها خیلی زود ازدواج میکردند و پدر و مادرم نیز راضی به این وصلت بودند، من نامزد پسر همسایه شدم؛ ولی آنچه از روزهای خوب آینده در ذهن تصور میکردم خیلی دوام نداشت؛ چراکه وقتی دایی بزرگم که همه فامیل از او حساب میبردند از این موضوع باخبر شد شبانه از شهر محل زندگیاش راه افتاد و خودش را به خانه ما رساند و به مادرم گفت: زهرا سهم پسرم محسن است و هیچکس نیز حق ندارد مانع این کار شود.مادرم همیشه تابع برادرش بود و پدرم هم که روی حرف مادر و داییام حرف نمیزد، گفتند: هر چه شما صلاح بدانید. در این میان نظر من هم برای هیچکس مهم نبود. خیلی گریه کردم؛ چراکه محسن پسری لاابالی بود. نه کاری داشت و نه میتوانست مرد زندگی باشد؛ اما چه سود که من بهاجبار سر سفره عقد نشستم.
احساس بدبختی / حرف بزرگترها من را بدبخت کرد.
بهاجبار سر سفره عقد نشستم
آری. بهاجبار سر سفره عقد نشستم و شدم زن محسن و به شهری رفتم که مادر و پدرم تنها سالی یک یا دو بار به من سر میزدند. شوهرم مرد زندگی نبود و داییجان خرج ما را میداد. همیشه یا با دیگران دعوا میکرد یا کلاهبرداری میکرد یا مواد مخدر مصرف میکرد و داییجان هم جور تمام بدیهای پسرش را میکشید. محسن اصلاً مرا دوست نداشت و همیشه چشمش دنبال دیگران بود؛ ولی تا چشم به هم زدم بچههای قدونیمقد دورم را گرفتند و من هم به خاطر آنها تحمل میکردم.داییجان که از دنیا رفت بدبختی من نیز تکمیل شد؛ چراکه محسن تمام ارث پدری را بهباد داد و خرج دوستانش کرد. او معتاد و بیکار فقط گوشهای افتاده بود و من بیچاره مجبور بودم کار کنم تا هر طور شده خرج زندگی را دربیاورم.
شوهرم کلاهبردار است
حالا دو دخترم را شوهر و پسرهایم را نیز زن دادهام؛ اما واقعاً خسته شدهام. هرروز یک بدبختی جدید دارم. محسن کلاهبرداری میکند تا خرج موادش جور شود یا دوستان نابابش باوجوداینکه دیگر پیر شده اما هنوز او را فریب میدهند. دیگر خسته شدهام. خسته.